۱۳۹۳ خرداد ۲۹, پنجشنبه

انتخاب اولین زن «ناظر» در تاریخ گمرکات ایران

گفت‌وگوی «شرق» با طاهره هامون‌نورد
انتخاب اولین زن «ناظر» در تاریخ گمرکات ایران
فاطمه علی‌اصغر

سیستان‌وبلوچستان که با انتصاب زنان در پست‌های مدیریتی بهار متفاوتی را برای پهناورترین استان جنوب‌شرقی ایران رقم زده، با دو انتصاب دیگر نشان داد که در این عرصه قرار است همچنان پیشتاز بماند و حتی این انتصاب‌ها در تاریخ ایران جزو اولین‌ها به‌شمار رود. حالا انتخاب طاهره هامون‌نورد، یکی از این اولین‌ها به‌شمار می‌رود و نامش برای همیشه به‌عنوان اولین ناظر زن در تاریخ گمرک این سرزمین ماندگار شده است؛ زنی که 22سال سابقه فعالیت در گمرکات دارد و 11سال معاونت امور گمرکی در سیستان‌وبلوچستان را  برعهده داشته است. هامون‌نورد با اینکه در بدو ورودش به این شغل متاهل بود اما هرگز در ارتقای تحصیلی و شغلی خود سکونی نداشت و در تمام طول فعالیتش به تحصیل ادامه داده و با مشقت بسیار فوق‌لیسانس مدیریت دولتی را گرفته است. او در گفت‌وگو با «شرق» می‌گوید که من همیشه به همه به خصوص به زنان می‌گویم که باید کار کنند، فعالیت داشته باشند، از چیزی نترسند و بدانند خواستن، توانستن است.

‌ مسوولیت بسیار مهمی بر عهده شما گذاشته شده است.
بله؛ من نخستین زن ناظر در گمرکات کشور هستم. گمرکات سیستان‌وبلوچستان یکی از مهم‌ترین گمرکات ایران به‌شمار می‌آید. 15گمرک بسیار مهم دارد که هر کدام از آنها دارای مشکلات و مسایل بسیار حساس و مهمی هستند.
‌ شما از چه زمانی وارد گمرک سیستان‌وبلوچستان شدید؟
سال 72 بود که ابتدا به‌عنوان مشاور امور مالی وارد گمرکات شدم، زمان استخدام من، هیچ زن دیگری در گمرک استان فعالیت نمی‌کرد، من تنها زن آنجا بودم و در محیطی کاملا مردانه کارم را شروع کردم. از آنجایی‌که آدم فعالی بودم، به همین دلیل مدیر وقت به من گفت که حیف است که تنها حسابداری کنم بنابراین مرا به بخش فنی فرستاد تا مسوولیت‌های مهم‌تری را برعهده بگیرم.
‌فعالیت در این محیط به قول شما کاملا مردانه سخت نبود؟
نه، برای اینکه همکاران بسیار خوبی داشتم؛ البته این را هم بگویم که من هم سعی می‌کردم شرایط کار در یک محیط مردانه را رعایت کنم که فضای فعالیت برای آنها تنگ نشود. خیلی چیزها را سعی می‌کردم نشنوم. اگر شوخی می‌شد، توجه نمی‌کردم. طوری رفتار می‌کردم که انگار در جریان قرار نگرفته‌ام. با این همه من در تمام طول خدمتم با مشکل یا مساله غیرقابل‌تحملی روبه‌رو نبودم.
‌مسوولیتی که برعهده گرفته‌اید را چطور ارزیابی می‌کنید؟
این فضا تازه برای من ایجاد نشده است، من در این فضا پله‌پله ارتقا گرفته‌ام. مسوولیت‌های متعدد داشته و از آنجایی‌که آدم کنجکاو و علاقه‌مندی هستم، به سمت جدیدم به عنوان یک مکتب نگاه می‌کنم. مسوولیت سختی برعهده دارم و طیف کاری‌ام متفاوت شده اما سعی می‌کنم، فعالیتم بیشتر شود. به این جمله ایمان دارم که خواستن توانستن است. ارتباط مستقیم با مردم به من انرژی می‌دهد. من کارم را بسیار دوست دارم.
‌مهم‌ترین حامی شما در تمام دوران فعالیت کاری‌تان چه کسی بود؟
همسرم همواره حامی من بوده است. زمانی که وارد گمرکات شدم، ازدواج کرده بودم. بارها در طول سال‌های کاری بحران‌های متعددی در کار ایجاد شده بود اما او همواره با من همراهی می‌کرد. یادم می‌آید که سر بحران برنج در گمرکات، باید تا دیروقت سر کار می‌ماندم اما همسرم هیچ‌گاه از این امر اظهار نارضایتی نکرد. همان‌طور که می‌گویند پشت‌سر هر مرد موفق یک زن است، من معتقدم که این گفته در مورد زنان هم صدق می‌کند.
‌آیا همسرتان هم در گمرکات فعالیت می‌کنند؟
نه، همسرم فرهنگی و از مدیران موفق آموزش‌وپرورش است.
‌چگونه مسایل و مشکلات این حوزه پر از چالش را حل می‌کنید؟
به‌هرحال تنش‌های کاری بسیار است. عشق به کار تنها می‌تواند آن را پیش ببرد. باید با همه مشکلات مبارزه کرد. باید تلاش کرد و توان گذاشت. من عاشق مردم هستم. روز تودیع و معارفه عشق و شوق مردم را دیدم و بیشتر مشتاق شدم که به مردم خدمت کنم.
‌شما سال‌های طولانی در گمرکات فعالیت کردید. از خاطراتتان بگویید.
خاطره که بسیار دارم. چندسال پیش زمانی که من در سرویس ارزیابی بودم، باری را به گمرک آوردند. تعداد کالاها زیاد بود، به‌طوری‌که وقتی روی هم قرار می‌گرفتند، ارتفاع بلندی ایجاد می‌شد. من همیشه به‌خاطر کارم کفش‌های اسپورت می‌پوشم اما آن‌روز خیلی اتفاقی؛ کفشی که پاشنه کوتاهی داشت به پا کرده بودم. حالا باید برای ارزیابی کالاها از ارتفاع بلندی بالا می‌رفتم. هنوز یادم است که انباردار می‌گفت شما نمی‌توانید بالا بروید. برای اینکه این کالا را رویت کنم، گفتم که باید بروم. در حین رفتن به بالای کالاها، پاشنه کفشم کنده شد و من لنگان‌لنگان تا آخر وقت طی کردم. این تنها یک خاطره بود، من همیشه بسیاری از کارهای سخت را بدون هیچ هراسی انجام می‌دادم حتی اگر ممکن بود پاشنه کفشم کنده شود! مثلا یادم می‌آید قرار بود برای ارزیابی کالایی از یک واگن بالا بروم. آن‌روز باد تندی می‌وزید و همه سعی می‌کردند که مرا از این کار منصرف کنند اما من مصرانه کارم را انجام دادم. بعدها فکر کردم اگر واقعا به سرم می‌خورد، اتفاق بسیار بدی می‌افتاد! یک زمانی هم بیمار شده بودم و باید عمل جراحی انجام می‌دادم، با این حال نمی‌توانستم از فکرکردن به کار دست بکشم، برای همین وقتی از اتاق عمل بیرون آمدم و هنوز اثرات داروی بیهوشی از سرم نرفته بود، مادرم می‌گفت که مدام درباره کار حرف می‌زدم و همه از این اتفاق تعجب کرده بودند.

لینک خبر :  http://sharghdaily.ir/?News_Id=37090

۱۳۹۳ خرداد ۱۹, دوشنبه

روز معارفه از استقبال مردان حیرت‌زده‌ شدم

نخستین فرماندار زن سیستان‌وبلوچستان در گفت‌وگو با «شرق»:
روز معارفه از استقبال مردان حیرت‌زده‌ شدم
فاطمه علی‌اصغر
مسجد شلوغ بود. مردان بسیاری از سراسر سیستان‌وبلوچستان آمده بودند، از کنارک و چابهار بیشتر. این مردان هنوز خاطرات هفت‌سال پیش را به یاد دارند، گویی آمده بودند تا بی‌مهری‌های آن زمان از دل‌ فرماندار جدید برود. لحظات باشکوهی بود. مسجد پس از سال‌ها، درهایش را به روی زنان با طیب‌خاطر گشود. کمتر عکسی از آنها ثبت شد اما حضورشان غیرقابل انکار بود، آنها در یک ردیف نشسته و مشتاقانه به آینده نگاه می‌کردند. جلو صف‌های متوالی مردان، روحانیان شیعه و سنی در کنار هم دیده می‌شدند. کمتر سابقه داشت در معارفه یک فرماندار، چنین جمعی گردهم آیند، آن هم معارفه یک فرماندار زن. «حمیرا ریگی» به این جمع وارد شد، با روسری بنفش و لباس بلوچی به زیر چادر مشکی، طیف وسیعی از مردان و زنان فارس و بلوچ، سنی و شیعه روبه‌رویش نشسته بودند. سال 80 خاطرش آمد، وقتی به‌عنوان نخستین بخشدار زن بلوچ سنی به مردم چابهار لبخند زد. حالا او پس از چندین‌سال دوری از مدیریت، فرماندار «قصر قند» شده. پیش از تحویل سال 93 حکمش آمد و اکنون زمان معارفه‌اش رسیده. انگار بهار خنده زده و ارغوانِ سیستان‌وبلوچستان شکفته؛ دو فرماندار، یک شهردار و یک معاون استاندار این شهرستان محروم، از میان زنان انتخاب شده‌‌اند تا از دل این تاریخ مردسالار، اتفاقی فرخنده جوانه بزند. حالا ریگی در صحن مسجد ایستاده تا از برنامه‌ها و راهکارهایش برای تحول در «قصر قند» سخن بگوید. زنی 39 ساله و سنی که در خانواده‌ای 10نفره و در چابهار بزرگ شده و با حمایت پدر از خط‌قرمزها عبور کرده. در زمانی که انگشت‌شمار دختران به مدرسه می‌رفتند، درس خوانده و وقتی که همه فکر می‌کردند با مدرک فیزیوتراپی‌اش، سرزمین مادری‌ را به قصد شهری بزرگ‌تر ترک می‌کند، مانده و پایداری‌اش حالا به ثمر نشسته است. زندگی راحت، آرمان حمیرا نبوده و نیست و روح پرتلاطمش با پشت‌کردن به زادگاه مادری، آرام نمی‌شد برای همین نه‌تنها دل به ادامه تحصیل در زمینه فناوری و اطلاعات سپرد، بلکه پا به عرصه پرچالش فعالیت‌های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی گذاشت و حالا خودش می‌گوید: «وقتی تحصیلاتم در دوره لیسانس تمام شد به چابهار برگشتم، بعد به‌همراه چهارنفر از جوانان چابهاری تصمیم گرفتیم تا در راه پیشرفت و آبادانی این شهر تلاش کنیم و چنین کردیم.» ریگی با چهره و اراده بلوچی به‌ارث‌رسیده از اجدادش و ایمان به امید فرماندار قصر قند شده؛ زنی که هم مادر است و هم چهره شناخته‌شده‌ای در مدیریت. پس از سال‌ها که بسیاری از موانع را پشت‌سر گذاشته، از آن‌همه سنگ‌اندازی تنها خاطراتی را به یاد دارد و بس. امروز بسیاری از مخالفان سرسختش که به او توهین می‌کردند، از هوادارانش شده‌اند و با یک خواسته مشترک؛ آبادانی سرزمینشان و با این ایمان قلبی که چه فرق می‌کند زن یا مردبودن. حالا «حمیرا ریگی» درباره تمام روزهایی که بر او گذشته، خاطرات و ماجراهای بسیاری برای گفتن دارد. او از مدت‌ها قبل فهرست بلندبالایی از اهداف و برنامه‌هایش برای قصرقند آماده کرده که درباره همه اینها با او که در روز زن به روزنامه «شرق» آمده است، گفت‌وگو کردیم.
  در سال‌هایی که کسی فکرش را نمی‌کرد، در سیستان‌وبلوچستان زن از خانه بیرون بیاید، شما عنوان نخستین بخشدار زن این شهرستان جنوبی را گرفتید و حالا بعد از هفت‌سال دوباره عنوان نخستین فرماندار زن این خطه را به نام خود ثبت کردید. شاید برای خیلی‌ها این انتخاب‌ عجیب باید، از ماجرای زندگی خود بگویید و اینکه چطور به این جایگاه رسیدید.

من در یک خانواده 10نفره بزرگ شده‌ام با شش خواهر و چهار برادر. فرزند دوم خانواده بودم، در آن زمان که دیدگاه مردسالارانه به‌شدت حاکم بود و حتی مردان تنها پسر را فرزند خود می‌دانستند، من با پنج پسر از اعضای خانواده یعنی برادر و دایی‌ها به مدرسه می‌رفتم. در چابهار تنها یک مدرسه پسرانه بود و من تنها دختر آن مدرسه، همیشه رتبه اول کلاس بودم. هنوز یادم است که به همین‌خاطر معلمم خواست تا به بچه‌های کلاس پنجم ریاضی درس بدهم، چون قدم نمی‌رسید روی تخته‌سیاه بنویسم، یک چهارپایه‌ گذاشتم زیر پام. اصلا همین کارم باعث شد، پسرها زنگ تفریح مرا اذیت کنند. کیفم را می‌گرفتند، پرت می‌کردند و می‌گفتند تو بلبل‌زبانی می‌کنی و همه درس‌هایت را می‌خوانی و باعث دردسر می‌شوی. اینقدر این مساله دردسرساز شده بود که دایی و برادرها به پدرم اعتراض کردند که اگر حمیرا مدرسه بیاید ما دیگر نمی‌رویم. پدرم اما تمام‌قد از من دفاع کرد و گفت که حمیرا باید با شما به مدرسه بیاید و همه با هم می‌روید. اینگونه بود که با پشتیبانی پدر به تحصیل ادامه دادم. برخی هم به پدرم می‌گفتند تعجب می‌کنیم که شما با این خانواده آبرومند، چرا دخترتان را به مدرسه می‌فرستید. می‌خواهم بگویم اینطور نبود که بدون گذراندن مراحل و مشکلات متعدد به این سمت رسیده باشم.
  برخی معتقدند که حتی اگر تلاش هم شود، با توجه به موقعیت سیاسی و اجتماعی سیستان‌وبلوچستان به‌راحتی نمی‌توان به این سمت رسید.
خب اتفاقا من اینجا هستم که درباره همین مساله صحبت کنم. من با حمایت پدر، تحصیلاتم را ادامه دادم و با رتبه الف از دانشکده پیراپزشکی فارغ‌التحصیل شدم. استادان من می‌گفتند در همین دانشگاه بمان و به‌عنوان استادیار فعالیت کن اما من گفتم که اگر قرار باشد مردم منطقه تحصیل کنند و به شهرشان برنگردند هیچ اتفاق خوبی در نهایت برای آن شهر نمی‌افتد. برای همین به چابهار برگشتم و کار درمانی را به‌عنوان یک فیزیوتراپ شروع کردم اما نخستین فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی من از سال 77 آغاز شد، من به‌همراه چهارنفر دیگر از جوانان شهرستان دورهم جمع شده و تصمیم گرفتیم تا در راه توسعه شهرمان تلاش کنیم. برگزاری همایش «بررسی علل افت تحصیلی در دانش‌آموزان چابهار» از نخستین جلوه‌های این تصمیم بود. هدف این بود که برای تحصیل بچه‌ها در مردم ایجاد انگیزه کرده و در این امر تا حدود قابل‌توجهی موفق شدیم. در همین زمان هم بود که با آقای رحمانیان که در آن زمان فرماندار چابهار بودند، آشنا شدیم و او از ما حمایت کرد. من می‌خواهم روی این مساله تاکید کنم که خواستن توانستن است البته اگر در مسیر مناسب قرار بگیریم. من مدتی هم جذب شوراها شدم که در آن زمان دور اولش برگزار شده بود و مسوولیت کمیته بانوان را برعهده گرفتم. بعد از آن بود که فرماندار به من پیشنهاد کرد که بخشدار شوم و مورد انتقاد بسیاری از مردم استان قرار گرفت. انتخاب یک دختر 25ساله در یک منطقه با توجه به مسایل قومی و مذهبی تصمیم مهمی بود. برخی به فرماندار می‌گفتند که با این انتخاب باعث مرگ سیاسی خودتان شدید اما سرانجام من بخشدار مرکزی شهرستان چابهار شدم. برخی می‌گفتند که این انتخاب ننگی برای مردم بلوچ است و به مسایل ناموسی، قومی، مذهبی و ارزش‌های ما توهین شده.
  بازتاب مردمی از فعالیت‌های شما در زمانی که بخشدار بودید قابل‌توجه است، با توجه به اینکه در ابتدا مردم این انتخاب را ننگ می‌دانستند، شما چطور توانستید کارها را پیش ببرید.
من بچه همان خطه‌ام، به تمام تعصبات مردان، زنان و جوانان آنجا آشنا هستم. من تصمیم گرفته بودم تا بخشدار شوم و نباید زن‌بودن، ضعف من به حساب می‌آمد. من یک‌ماه شبانه‌روز تمام مشکلات بخش خود را ارزیابی کردم، پیش از آنکه مردم درباره آنها صحبت کنند. شاید باورتان نشود اما در ماه‌های اول که همراه همسرم به بازدید می‌رفتم، مردم تنها با او حرف می‌زدند و می‌گفتند: «شما تنها بخشدار ما هستید.» حتی مردم به‌عنوان یک شنونده معمولی هم مرا قبول نداشتند. یک‌بار در جمع روستایی نشسته بودم. در فاصله دومتری من یک مردی داشت صحبت می‌کرد و من حرف‌هایش ‌را می‌شنیدم، می‌گفت: «من خاندان این خانم را می‌شناسم چطور این ننگ را برای خانواده تحمل می‌کنند. اگر من بودم این زن را به رگبار می‌بستم.» من به صحبت‌هایم ادامه دادم و بعد ‌رو به این مرد خواستم تا مشکل روستایش را بگوید، گفت اینجا آقایان چه‌کار کردند، مگر؟ شما که زن هستید دیگر تکلیفتان روشن است. و بعد برای این که سنگ بزرگ نشانه نزدن جلوی من بیندازد، گفت: «حالا اگر خواستی مساله سد را حل کن.» (مشکل سد یکی از مهم‌ترین و سخت‌ترین مشکلات آن روستا بود) همان موقع گفتم که جلسه را تمام کنید. من می‌خواهم این سد را ببینم. گفتند که ماشین مجهز می‌خواهد و شما چون زن هستید نمی‌توانید با توجه به راه صعب‌العبوری که دارد، آنجا بروید. اما من همان موقع به بازدید این سد رفتم، حتی جلوتر از مردها و مشکل آن سد را با تصمیمات بعدی حل کردم. این آقا شش ماه بعد از طرفدارانم شد و یکی از ریش‌سفیدانی که بیشتر مسایل را حل می‌کرد حتی بعدها گفت که اگر به‌عنوان نماینده مجلس شرکت کنم، رییس ستادم می‌شود. یک روزی هم عده‌ای از زنان به بخشداری مراجعه کردند و نامه آوردند که همه امضا‌کنندگان مرد بودند. وقتی ماجرا را جویا شدم فهمیدم که شوهرانشان تمایل ندارند مستقیما به من به‌عنوان یک بخشدار زن مراجعه کنند. با این حال این ماجرا را هم به فال نیک گرفتم چون به همین دلیل کوچک زنان از خانه خارج شده و به یک ارگان دولتی مراجعه کرده بودند! با این حال من معتقد بودم باید در این مناطق اگر قول می‌دهید، عمل کنید. بعد از آن اتفاقات همان افرادی که برخورد تندی داشتند نظرشان را عوض کردند و از حضور من استقبال کردند به‌طوری که استاندار گفت اگر می‌دانستم اینقدر استقبال و حمایت می‌شود، چهار بخشدار دیگر را هم زن انتخاب می‌کردم.
  حالا بعد از گذشت این همه سال دوباره عنوان فرماندار «قصر قند» را گرفتید، چطور شد که این سمت را قبول کردید و از پذیرفتن آن‌چه احساسی دارید؟
خوشحالم که شروع کار با چند رویداد مبارک یعنی هفته زن و دیدار با مقام‌معظم‌رهبری و دولت تدبیر و امید همراه شده است و رهنمودهای رهبری در راستای جایگاه و منزلت زن با الگوپذیری از اسوه زنان اسلام و سیاست‌ها و تدابیر بیان‌شده در صحبت‌های آقای روحانی سرلوحه من در همه فعالیت‌ها قرار می‌گیرد. هرچند فکر می‌کردم با توجه به سوابق، در جای دیگری فعالیت کنم با این وجود فرمانداری قصرقند به من پیشنهاد شد، پذیرفتن این سمت سخت بود، تا اینکه یکی از آشنایان شعری در وصف آمدن من به قصرقند سروده بود: «عهد کن آنجا کنی قصری به پا/ قصری از عشق و محبت بند بند» این شعر که در 14 بیت است، مرا تحت‌تاثیر قرار داد و از طرف دیگر همیشه بر این باور بودم که اگر یک فرصت برای خدمتگزاری در اختیار هر فردی قرار بگیرد، نباید در پذیرفتن آن تعلل کند. به این ترتیب بعد از چندین سال بی‌مهری این سمت را پذیرفتم. هرچند در این مدتی که گذشت چند سال من مدیریت بهزیستی را هم به عهده داشتم. نگاه و نظر استانداری هم نقش موثری در این انتخاب داشت اما باید بگویم که سلامت اقتصادی و اخلاقی هم در این زمینه بسیار تاثیر‌گذار بود. به هر حال من سابقه چند سال بخشداری در چابهار را داشتم و فعالیت‌هایی که در این دوره انجام دادم، مشخص بود. فکر می‌کردم که در این مدت دوری فراموش شدم اما آمدن سران طوایف، نمایندگان و تعداد زیادی از مردم دلم را گرم کرد. این استقبال نشان داد که مهم خدمتگزاری است و جنسیت نقشی ندارد.
  بنابراین تغییرات بسیار مشهودی در فضای اجتماعی و سیاسی سیستان‌وبلوچستان دیده می‌شود؟
بله، خیلی تغییرات مشهود است، به همین دلیل وقتی دو نفر خانم به‌عنوان فرماندار زن پیشنهاد شدند ما نه‌تنها مخالفتی نداشتیم بلکه خیلی‌ها اعلام حمایت کردند. به نظرم این تغییرات باید در زمان طولانی‌تری اتفاق می‌افتاد. شاید این تغییرات به خاطر تحول و تغییر در امکانات و دسترسی مردم به رسانه‌ها بوده است.
  شما اکنون صاحب سه فرزند هستید، به نظرتان با وجود وظایف خانه‌داری خللی در کارتان ایجاد نمی‌شود؟
من دوتا تجربه شیرین را همزمان داشتم شروع به‌کار در بخشداری و بچه‌دار شدن. دو فرزندم در زمان مدیریت در بخشداری به دنیا آمدند. هم کار سیاسی می‌کردم و هم مادر بودم و خوشبختانه هیچ خللی در کار و زندگی‌ام ایجاد نشد. یادم می‌آید که صبح برای بازدید با مسوولان رفته بودیم و شب برای زایمان راهی بیمارستان شدم. تنها 10 روز استراحت داشته و بعد کار را شروع کردم. من این سوال را دارم که آیا مردان با واردشدن به عرصه‌های فوق، مسوولیت پدری و حق همسری خودشان را فراموش می‌کنند؟
  درباره قصرقند بگویید، اینکه چه پتانسیل‌هایی دارد و شما چه برنامه‌هایی برای توسعه این شهرستان تازه تاسیس دارید.
شهرستان قصرقند 60‌هزار نفر جمعیت دارد با مساحت شش‌هزارو110کیلومترمربع و 170 پارچه آبادی و روستا، این شهر پتانسیل‌های طبیعی و وفور آب دارد. از نظر کشاورزی و گردشگری منحصر به فرد است. طبیعتی بکر داشته، به‌طوری‌که هم‌آغوشی شمال و جنوب کشور با هم در آن دیده می‌شود. زیر نخلستان‌ها شالیکاری انجام می‌شود و کاشت برنج در چهار نوبت از سال صورت می‌گیرد. یکی از مراکز صنایع دستی به‌ویژه حصیربافی و سفالگری به حساب می‌آید. قصرقند سفال هلنچکان دارد که از نظر قدمت برابر با سفال کلپورگان است. من شورای مشورتی و هم‌اندیشی با نخبگان، فرهیختگان و جوانان شهرستان و استان برگزار کردم تا برنامه کاری در راستای توسعه شهرستان با محوریت‌های خدادادی و طبیعی آن تهیه شود. در اولین ثانیه‌های معارفه سامانه پیامکی را برای مردم اعلام کردم چراکه به نظر من ارتباط با مردم مهم‌ترین مساله در مدیریت است. جالب اینجاست که از شهرستان شدن قصر قند یک سال و نیم می‌گذرد و هنوز در نقشه‌ها و سازمان‌ها با عنوان بخش معرفی می‌شود، در اولین اقدام نامه‌ای نوشتم مبنی بر اینکه این اصلاح زودتر انجام شود. یکی از هدایای استانداری به ما هم این بود که راه‌های ارتباطی شهرستان به شهرستان‌های همجوار کاهش پیدا کند و ارتباطات با سرعت بیشتری انجام شود.
  شما در زمینه توسعه گردشگری صحبت کردید، بیشترین نگرانی مردم در سفر به سیستان‌وبلوچستان امنیت است.
به نظر من تمام مشکلات سیستان‌وبلوچستان و حتی مساله امنیت به دلیل سوءمدیریت‌های پیشین بوده است. اکنون من به جرات می‌گویم که هیچ‌گونه ناامنی در اینجا وجود ندارد و من خودم بارها و بارها حتی در شب تنها سفر کرده‌ام و مشکلی هم نبوده است.
  برای رفع مشکلات زنان چه برنامه‌ای دارید؛ هنوز بحث چند همسری و رهاشدن زنان اول بدون دادن طلاق در این شهرستان دیده می‌شود و معضل اجتماعی مهمی را به وجود آورده است.
افزایش اعتماد به نفس در زنان از مهم‌ترین برنامه‌های من است. از طرفی من خودم الگوی زنان به شمار می‌آیم. یکی از مهم‌ترین برنامه‌ها برای رفع مشکلات زنان ایجاد اشتغال در بخش صنایع دستی به‌ویژه حصیربافی و سفالگری است. از طرفی فکر می‌کنم هر چقدر آگاهی‌رسانی بیشتر شود و زنان به حق و حقوق خود آگاهی داشته باشند و رشد و بالندگی در زنان و مردان افزایش پیدا کند مسایلی چون چند همسری خود به خود حل می‌شود، البته این به این مفهوم نیست که بخواهیم فرامین اسلامی را حذف کنیم، بلکه استناد ما دقیقا به همین فرامین است چون شرایط سختی می‌خواهد که عدالت قلبی و اقتصادی بین دو زن برقرار شود.
  آرزوی شما؟
آرزوی سربلندی و سرافرازی در شأن ملت و نظام ما در سطح جهانی و روزی که ما به این باور برسیم که مسایل جنسیتی مطرح نباشد و زن و مرد برای حل مشکلات کشور گام برداریم.

 
لینک خبر :  http://sharghdaily.ir/?News_Id=32318

۱۳۹۳ خرداد ۱۸, یکشنبه

قربانیان بی‌پناه خاوران در معرض طوفان

قربانیان بی‌پناه خاوران در معرض طوفان
پلمپ پنج‌روزه‌ گرمخانه و اخباری از مرگ چهار نفر     
فاطمه علی اصغر

خاوران وحشت‌زده است، خبر چهار مرگ در پنج شب تنش را لرزانده. مرگ‌ها یکی بعد از دیگری در کنار پارک گرمخانه رخ ‌داده. گرمخانه‌ای که حالا بسته است و تنها شبح‌هایی پلاستیک‌به‌دست با کمرهای خمیده و سرهایی لق روی گردن‌های باریک به سمت آن می‌روند و به در بسته می‌خورند. جایی که ندارند، هر چندساعت یک‌بار از سمت میدان آقانور به سمت ساختمانی در پایین کوچه‌ی سراشیبی، ورودی مجتمع کاروان، می‌روند. بر در گرمخانه‌ی «مددسرای خاوران» می‌کوبند. کسی جوابشان را نمی‌دهد، تنها دری که به روی آنها باز بود بسته شده. مأواشان از دست رفته، این آغاز سرگردانی آنها می‌شود. سرگردانی میان کوچه‌ها، خیابان‌ها، پل‌های عابر پیاده، پارک‌ها، گورستان‌های شهر. خاوران تب کرده و کابوس هفتصد مرد آواره در کنار خیابان‌هایش را می‌بیند و می‌ترسد. طوفان بزرگ تهران، در شهر، فقط گردوخاک به پا نکرد؛ در همین روزهای به‌هم‌ریختگی هوا، خاوران گرمخانه‌اش را با شکایت شورایاری و با حکم قضایی از دست داده است. این گرمخانه در تهران بزرگ‌ترین بود. حالا افشین خوشرفتار، مدیرعامل مؤسسه‌ی «آهنگ رهایی شرق» و مسؤول این گرمخانه، می‌گوید خبر مرگ چهار نفر از همین مردان آواره را شنیده است. تلاش‌ها برای رفع پلمپ این گرمخانه ادامه دارد اما در این پنج شب چه بر خاوران گذشت؟
آوارگی شوک‌آور
«اگر یک بطری دربسته پر از ویروس روی طاقچه باشد، جایش امن است. خطر از جایی شروع می‌شود که این بطری از بالای طاقچه بیفتد زمین و بامب بترکد. ویروس همه‌جا پر می‌شود. حالا حکایت این گرمخانه است. خیلی آدم‌های بی‌خانمان شب‌ها آنجا می‌خوابیدند. درست همان موقع که طوفان گرفت، آمدند درش را پلمپ کردند. حالا این بی‌خانمان‌ها همه‌جا پر شده‌اند. نگاه کنید روی سنگ قبرها، زیر درخت‌ها، کنار پیاده‌رو … همه جا پیدا می‌شوند.»
این را مرد میانسالِ آچاربه‌دست می‌گوید که جلو گورستان مسگرآباد خاوران ایستاده است. سال‌ها اینجا زندگی کرده، هر شب می‌آید به کمک پیرمردی که مأمور تنها سقاخانه‌ی این اطراف است. مرد می‌خواهد آب سقاخانه‌ی جلو «پایگاه شهید اسکندری» را ببندد تا راننده‌ها از این آب برای شستن ماشین‌‌ها استفاده نکنند. مرد عصبی است و ناراحت. می‌گوید جانباز است. حالا چند سالی است که نظاره‌گرِ آمدوشد بی‌خانمانان است: «همه تصور می‌کنند که این افراد از اول این‌طوری بوده‌اند. نه، بعضی از اینها لباس‌های شیک می‌پوشند اما چون خانه ندارند، در همین گرمخانه می‌خوابند. خیلی از آنها اصالت دارند اما روزگار خانواده‌ را از آنها گرفته. من در جریان زندگی خیلی از اینها هستم. بعضی از اینها در شهرک صنعتی کار می‌کنند. کسانی هستند که در این دوازده سال گذشته تولیدکننده‌ی جوراب و زیرپوش بوده‌اند، توی این محله تولیدی داشتند، جوراب‌های چینی که وارد شد، ورشکست شدند. معتاد شدند. حالا که گرمخانه بسته شده، همه‌جا می‌پلکند. جالب اینجاست که بعضی از آنها چیزی از یارانه هم نصیبشان نشده، چون شناسنامه ندارند، کارت ملی ندارند. در بهزیستی پرونده ندارند، کسی به داد این افراد نمی‌رسد.»
چند معتاد کنار مرد جانباز ایستاده‌اند، مردم می‌آیند و می‌روند. نورهای سبز پایگاه شهید اسکندری همه‌جا را پر کرده. مردی که لباس زنانه‌ی قرمز پوشیده، صدایش را بالا می‌برد و می‌گوید: «قسمتان می‌دهم بگویید این گرمخانه را باز کنند. ما که آدم‌های بدی نیستیم. این آقا راست می‌گوید. من چند وقت است ترک کرده‌ام. متادون می‌خورم. به خدا خجالت می‌کشم. ما کاری نکرده‌ایم، تقصیر یک‌سری بدبخت‌تر از ما بود. جریان برمی‌گردد به چند سال پیش.»
روبه‌روی قبرهای شهدای پانزده خرداد می‌ایستد. گویا همه از ماجرایی ناراحتند. یکی از معتادان بی‌سرپناه می‌گوید: «جریان مال قدیم است. مغازه‌دارها می‌گویند که چند سال پیش یک بابایی، یعنی یک پیرمردی که قرص می‌خورده، کنترل خود را از دست می‌دهد. چرخان‌چرخان می‌رود روی قفل مغازه‌ای خرابکاری می‌کند. صاحب مغازه شکایت می‌کند. کاسب‌های دیگر هم امضا می‌کنند. اعتراض‌ها از همین جا شروع می‌شود. یک‌دفعه اینجا «قیچی» می‌شود. من خودم خانه دارم اما نمی‌توانم بروم. مشکل دارم. اما این را می‌دانم اگر بخواهند درِ جایی را ببندد خیلی طول می‌کشد. اینها یک‌هو ما را آواره کردند.»
راه می‌افتد کنار گورستان مسگرآباد: «می‌خواهید معتادها رو نشانتان بدهم. همه توی این گورستانند. ما دیگر امنیت نداریم. بین مار و مور و ملخ. دیروز یکی از رفقا که قرص می‌خورد همین جا از هوش رفت. اگر ما نبودیم که جمعش کنیم، مُرده بود. یکی دیگر هم دو تا ساک داشت. همین پریشب خواب بوده ساکش را زدند. هر کی مواد می‌کشد سرش کلاه رفته حضرت‌عباسی. گرمخانه خیلی خوب بود، تخت داشت. حمام داشت. به ما می‌رسیدند.»
حالا گرمخانه‌ پلمپ شده. حسینی، مسؤول پایگاه شهید اسکندری می‌گوید که همین گرمخانه باعث شد که معتادان اینجا جمع شوند. مردم اتوبان را بسته بودند. اعتراض کردند به وضعیت این معتادها. اینجا خیلی آدم‌های بزرگی می‌آیند. از خارج می‌آیند. جای مهمی است در تاریخ معاصر. اما گاه‌وبیگاه معتادی می‌آمد و لخت می‌شد تا خودش را بشوید. یکی دیگر می‌آمد، با بوی بد، غذا می‌خواست. یک آقایی هم بود می‌آمد، غذا می‌گرفت از رستوران بغلی و به این معتادها می‌داد.»
پیرمرد کوچک‌اندام سقاخانه، که غذاهای مانده‌ی رستوران را به معتادها می‌داد، کنار سقاخانه نشسته با کیسه‌ای در دستش. می‌گوید که بیشتر این معتادها جوان‌های رعنایی بودند که حالا بی‌خانمان شده‌اند. من غذاهای رستوران‌ها را که از ولیمه‌ی مکه و کربلای مردم می‌ماند می‌دادم به این بنده‌خداها. حالا این غذا می‌ماند و می‌ریزند در بیابان. چه فایده! مگس می‌خوردشان. من این سقاخانه را درست کردم شاید این بنده‌های خدا ‏آب تمیز بخورند و صلوات بفرستند به روح رفتگان این گورستان. اینجا اصلاً هیچ آبخوری نداشت، هیچ امکاناتی نداشت.»
راننده‌تاکسی سیگاری به گوشه‌ی لب دارد. می‌گوید: «به خدا این گرمخانه بد نبود. معتاد مریض نیست. اینها جایی داشتند. اصلاً دست کسی که اینجا را ساخت درد نکنه. خیلی لطف بزرگی کرده بود. الان معتادها دوباره آواره شدند. این بی‌انصافی است. بنویسید شاید مسؤولان به خودشان بیایند. ما هم باید مثل چین معتادها را بریزیم توی دریا؟»
لیلی ارشد، مدیرعامل خانه‌ی خورشید و مددکار اجتماعی، هم می‌گوید: «نباید انتظار داشت که این مراکز در حاشیه‌ی شهرها و ‏مکان‌های پرت ایجاد شود، چراکه قرار است آسیب‌دیده‌ها و بی‌پناهان همین شهر را تحت پوشش قرار دهد. باید این نکته به‌‏مرور به شهروندان یادآوری شود که درمان و نگهداری این افراد به سلامت محلات کمک می‌کند و در نبود ‏چنین مراکزی آسیب‌دیدگان در سطح شهر خواهند بود و این به صلاح شهر و شهروندان نیست.»
او می‌گوید که مردم باید با کسانی که دچار مشکل شده‌اند، احساس ‏همدردی داشته باشند و خود را در بهبود آنان سهیم بدانند تا این بیماری کنترل ‏شود. در ابتدای امر وجود چنین مراکزی ضروری است. در قدم بعدی باید دید چه مراکز و سازمان‌هایی می‌توانند ‏برای درمان آسیب‌دیدگان وارد عمل شوند.‏
جنازه‌های زنده، جنازه‌های مرده
پنجمین شب است. جنازه‌های زنده زیر کاج‌های درهم‌تنیده‌ی گورستان مسگرآباد، روی قبرها، دراز کشیده‌اند؛ جنازه‌های واقعی را جمع کردند و جایی در این شهر به خاک سپردند. مدیرعامل «آهنگ رهایی شرق» از شرایط پیش‌آمده ناراحت است: «در این پنج روز که گرمخانه پلمپ شده، سه چهار نفر فوت کردند، دلیل مرگشان اُوردوز بوده، چون ما در گرمخانه اورژانس داشتیم. دو سه نفر در همین پارک مجاورِ کمپ مُردند.»
او از به‌صدا درآمدن زنگ خطر شیوع بیماری‌های عفونی می‌گوید: «در این گرمخانه حمام داشتیم. این بی‌خانمان‌ها می‌آمدند و از امکانات بهداشتی استفاده می‌کردند. وقتی سر و وضع خوبی ندارند، عفونتشان عود می‌کند. حالا وضعیت شهر طوری است که انگار دوباره کارتن‌خواب‌ها به همه‌جا هجوم آورده‌اند؛ از مشیریه بگیر تا اتابک.»
گرمخانه‌ی «مددسرای خاوران» در 1384 راه‌اندازی شده و در یک سال گذشته به بی‌پناهان سرپناه، غذا، خدمات بهداشتی و درمانی داده است. امروز اما دیگر از این امکانات خبری نیست. سقف عاریتی معتادان هم از آنها گرفته شد و پل عابر حالا بهترین مأوای بی‌خانمان‌هاست. «نمی‌دانم چرا اینجا را بستند. من صبح رفتم سر کار، شب برگشتم دیدم درش بسته است. هر چی داد زدم کسی جوابم را نداد. آدم‌های کمپ در بیابان پراکنده شدند. چهار پنج روز است. من روز طوفان سر کار بودم، بعد آمدم برای خواب، دیدم سرپناه ندارم. زیر پل خوابیدم نزدیک مسجد. حالا باز وضع من خوب است؛ من تل می‌زنم، این گردی‌ها خیلی وضعشان خراب است. بیچاره‌اند. می‌افتند یک گوشه اوردوز می‌کنند.» پیرمرد مشهدی است. چند ماهی است آمده تهران و سنگ‌کار است. شب‌ها را در گرمخانه می‌خوابیده. هفت بچه دارد؛ چهار پسر، سه دختر. 110 هزار تومان درمی‌آورد که می‌فرستد برای زن و بچه‌اش.
حالا نه‌تنها او که اکبر رجبی، مدیر مؤسسه‌ی خیریه‌ی «طلوع بی‌نام و نشان‌ها»، هم دلسرد شده و می‌گوید: «این اولین بار نیست که این اتفاق می‌افتد. پیش از این هم مرکز فتح در مهرآباد جنوبی بسته شد و چهل پنجاه کارتن‌خواب و معتاد بی‌سرپناه شدند.»
مسئولان بهزیستی هنوز خبر مرگ چند تن از معتادان گرمخانه را تأیید نکرده‌اند اما شنبه شب جلسه‌ای اضطراری در این مورد تشکیل شده و به گفته‌ی حسین زارع‌صفت، رئیس سازمان رفاه شهرداری ‏تهران تلاش‌ها برای بازشدن گرمخانه ادامه دارد.
جانباز می‌گوید: «من اینجا مردی را دیدم که زنش مهریه‌اش را به اجرا گذاشته بود و او افتاده بود زندان. وقتی آزاد شد نتوانست زن و بچه‌اش را پیدا کند. خانه نداشت و آواره شد. حالا این آدم توی این فضای سرگردانی شبیه غول بیابانی نمی‌شود؟ باید انصاف داشته باشیم. کمک‌های خیریه داریم. نه بهزیستی، نه وزارت بهداشت و درمان؛ هیچ ارگانی قبولشان نمی‌کند. می‌آیند اینها را جمع می‌کنند می‌برند اردوگاه شفق. بعد بیرونشان می‌کنند و می‌گویند برای این بحران‌ها درمان نداریم. ای بابا یعنی ما نمی‌توانیم حداقل پنجاه تا معتاد را نجات بدهیم؟»
دیگری می‌گوید: «همین الآن پیش پای شما دو تا دختر جوان آمده بودند در این گورستان می‌چرخیدند. اینها پول ندارند. فردا جنازه‌شان پیدا می‌شود. مردم اینجا چقدر باید تحمل کنند. قبلاً فقط شوش معروف بود و دروازه‌غار. اینجا اینقدر معتاد نداشت. حالا همان کاری را می‌کنند که با خاک‌سفید کردند. با بستن گرمخانه که مشکل معتادان اینجا حل نمی‌شود.»
تعداد معتادها کنار سقاخانه بیشتر و بیشتر می‌شود. مردی سرش را از بساطش بالا می‌آورد. چشمانش باز نمی‌شود. مردی که دستمالی به سرش بسته می‌گوید: «به‌مولا ما از آن آدم‌های بد نیستیم. کاری به کسی نداریم. به این محلی‌ها هم کاری نداریم. فقط یک سرپناه می‌خواهیم. این را به گوش مسؤولان می‌رسانید؟»
جانباز می‌گوید می‌خواهد از شعرهایش که برای امام زمان نوشته بخواند: «ز جور کینه ظلم فلک فریاد یا مهدی…»
پیرمرد سقاخانه، با شنیدن نام امام زمان(عج)، ناگهان با کف دست بر پیشانی‌اش می‌کوبد: «شما را به خدا» … «بگویید بیایند اینجا را باز کنند» … «تو را به خدا ما سقف نداریم» … «من دو روز است هیچی نخورده‌ام» … «من آدم بدی نیستم.»