۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

برف، ظهیرالدوله و بازخوانی یک خاطره + گزارش تصویری

برف، ظهیرالدوله و بازخوانی یک خاطره
فاطمه علی اصغر 
 
26 بهمن است. گورهای ظهیرالدوله برفی و صدای کشیده شدن پاها روی برف‌ها، یادآور، صدای حرکت پاهایی شده که 47 سال پیش شاعری را روی شانه هایشان به سوی خاک پذیرنده آوردند تا شاید اشارتی شود به آرامش. روز سردی بود، همه بودند، قمر الملوک وزیری، مرتضی محجوبی، ملک الشعرای بهار، ایرج میرزا، روح الله خالقی، رهی معیری و....آن‌ها آمدند به پیشواز شاعری جوان که بعد از تولدی دیگر تاب زندگی نیاورد و به جمع آن‌ها پیوست.
آن‌ها هیات استقبال کننده بودند بر آستانه دری که هنوز کاشی‌های آبی ورودی‌اش نیافتاده بود. هیات تشیع کنندگان از راه رسیدند و آن روزها هنوز پیرزن عینکی با پالتوی خز نبود که جلویشان را بگیرد و بگوید: «اینجا تنها پنجشنبه ها باز است.» آن روزها هنوز روی درخت ها و در و دیوار تابلو و کاغذ نزده بودند تا به شاملو، نادر نادرپور، رضا براهنی، یدالله رویایی، جلال آل احمد، آیدین آغداشلو و... هشدار دهد: «از ساعت 9 تا 4 بیشتر باز نیست، زود بروید. سیگار هم نکشید
ظهیرالدوله هنوز شب‌ها با فانوس روشن می‌شد و سهراب سپهری می‌توانست ساعت‌ها گردش حزن آلودی در باغ خاطره‌ها داشته باشد تا برای زن در خاک رفته بسراید: «بزرگ بود و از اهالی امروز بود/ و با تمام افق های باز نسبت داشت/ و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید ...»
شاملو حالا در امامزاده طاهر آرمیده است؛ آن روز اما ذهنش به بسط مشترک عشق رسیده بود: «به جستجوی تو/ بر درگاه کوه می گریم،در آستانه دریا و علف/ به جستجوی تو/ در معبر بادها می گریم، در چار راه فصول، در چار چوب شکسته پنجره ای/ که آسمان ابر آلوده را / قابی کهنه می گیرد
کسی از آن مرد دیگر خبر نداشت. مردی که از کنار درختان می‌گذشت و نگاهش رد خاک‌‌های خیسی را می‌گرفت که روی تن فروغ می‌ریزند. فروغ فرخزاد مرده بود اما شاید حقیقت آن دو دست جوان بود‌، آن دو دست جوان/ که زیر بارش یکریز برف مدفون شد و صدای گریه پوران، خواهر فروغ در گوش درختان باد شد.
حالا 47 سال گذشته. پنجشنبه 24 بهمن است. تنها روزی که می‌شود، به ظهیرالدوله سر زد و مهمان میزبانان ارجمندش شد. مهمان‌خانه‌ای که  هر لحظه بیم فرو ریختن آن می‌رود. این هشداری است که پیرزن نگهبان باغچه پر از گل های زیر خاک رفته می‌دهد. این باغچه کوچک که حافظ صدها خاطره و نام و یاد است؛ یاد دست‌هایی که  در باغچه کاشته شد ...

 
 

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

خانه ارغوان در بن بست خاطرات


به مناسبت تولد هوشنگ ابتهاج
خانه ارغوان در بن بست خاطرات
 
فاطمه علی اصغر
ارغوان با چهار تنه جدا از هم، مثل چهار «شاخه همخون جدا» در حیاط کوچک ساختمان آجر قرمز، کنار حوض تهی از کاشی‌های آبی، چشم انتظار شاعر است. به جای شاعر اما گاهگداری، اینجا زنی تنها می‌آید و اشک بر اشک شاخه های ارغوان می‌ریزد، در اتاق های طبقه بالا، بوی شاعر را نفس می کشد و بعد، آرام چون سایه‌ای محو در نور کمرنگ آفتاب، از کوچه انوشیروانی به سوی سرنوشتی که پیشتر برایش رقم خورده، می‌رود. با این همه هیچ کس در خانه قدیمی هوشنگ ابتهاج اطلاعاتی از این زن به ما نمی دهد.

خانه در بن بست است. در بن بست "انوشیروانی"، گیر افتاده در تنگنای فراموشی. خانه‌ای که ارغوانش هنوز تولد شاعری که سال ها پیش ساکن آنجا بود را به خاطر دارد:6 اسفند 1306. با اینکه شاعر اینجا به دنیا نیامده اما ارغوان و خانه محال است، خاطرات سالروزهای تولد او را از یاد ببرند.

زمان زیادی بر این خانه و ارغوانش گذشته است. کاشی‌های آبی حوض، از سرشاری آب زلال محروم‌اند. خانه در غربت است و  کمتر کسی آن را می‌شناسد، ارغوانش اما هنوز محبوب دل‌هاست و هرگز بی‌آب نمانده. کارمندان کارخانه سیمان این ارغوان را آنقدر دوست دارند که هر طور شده هوایش را نگه می‌دارند:« من این درخت رو خیلی دوست دارم، مراقبش هستم. وقتی بهار می‌شه، گل می‌ده، نمی‌دونید، چقدر زیبا می‌شه. تازه من اشک این درخت رو هم دیدم

ارغوان حالا هر شاخه‌اش مثل کلمات مقدس در باغچه از روزگاران سپری شده می‌گوید؛ از سال‌هایی که شاعر در این خانه نفس می‌کشید، شعر می‌نوشت و همیشه محفل شاعران در آن گرم بود. دوستان می‌آمدند و می‌رفتند و چه نغمه‌ها در گوش جانش می‌پیچید. در گوش جان همین خانه سازمانی کارخانه سیمان که دو طبقه کوتاه دارد با آجرهای قرمز و ستون‌های سبک دوران کهن.

حالا گذشته چون خون در رگ‌های تن ارغوان جاری است. ارغوانی که شاعر وقتی از آن دور افتاد، برایش نوشت:« ارغوان شاخه همخون جدا مانده من/آسمان تو چه رنگ است امروز؟/آفتابی ست هوا؟ /یا گرفته است هنوز؟/ من در این گوشه که از دنیا بیرون است/آفتابی به سرم نیست».

با همین شعر هم بود که ارغوان هوارادان بسیار پیدا کرد، سروده شد و راه قلب ها در پیش گرفت. شاید برای محبوبیت بی‌اندازه این درخت هم بود که وقتی کارشناسان میراث فرهنگی می‌خواستند، این خانه را در زمره میراث ملی ایران جای دهند، نامش را نوشتند: خانه ارغوان.

خانه ارغوان، حالا خیلی سال است که رنگ شاعر را به خود ندیده.« بعضی وقت ها یک خانمی است، نمی دونیم کیه، می‌یاد اینجا، می‌چرخه. حتی نامه گرفته برای اینکه به اتاق ابتهاج هم سر بزنه. می‌ره اونجا و گریه می‌کنه.»  یکی از کارمندان کارخانه می‌گوید. راست یا دروغ‌اش با خود اوست. هیچ کس در خانه قدیمی هوشنگ ابتهاج اطلاعاتی از این زن به ما نمی‌دهد. خانه ارغوان در بن بست خاطرات می‌ماند.  

 

۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

من تمام کننده راه فروغ و فریدونم

گفت و گو با پوران، آخرین بازمانده خانواده فرخ زادها در زادروز 81 سالگی


تولد زنی با رویای آرمانشهر آبی



فاطمه علی اصغر
تولد او، زمستان 1311 را گرم کرد. 15 بهمن بود. پوران، در آغوش توران وزیری تبار گریه می کرد و لبخند می زد. آن سال، بهمن، روی خوشش را نشان داده بود، اما این، حکایت همه بهمن ماه های خانواده فرخ زاد نبود. حالا از روز تولد او، 81 سال گذشته است. «عمری دگر بباید بعد از فراق ما را..» حالا باید درِ کدام خانه را در جستجوی آخرین بازمانده فرخ زادها زد؟ همان خانه ای که حوض داشت و درختانش سر به فلک کشیده بود؟ خانه ای که پوران و فروغ و برادرها دنبال هم می دویدند و صدای شادی شان در میان درختان می پیچید و شب که می شد، ستاره های چشمکزن از جلوی چشم شان دور نمی شد. مادر اگر از دست فروغ عاصی می شد، تنها پناه فروغ، آغوش پوران بود. چه زمانی درازی بر آن آغوش و پناه سال های دور گذشته است. پوران کجاست؟ چقدر از خانه دور شده است؟ حالا که مادرش، پدرش، خواهرش و همه برادرهایش رفته اند، باید کوبِه کدام در را کوفت؟ پوران حالا ساکن آپارتمانی در میدان محسنی شده. باید زنگ طبقه ای گم شده در میان طبقات دیگر را پیدا کرد تا صدای پوران که سال هاست تنها راوی خانه پدری است را شنید و به او گفت: « تولدت مبارک بانو » و این بار شنیدن حکایت او از زایش و تولد، نه مرگ عزیزانش. این بار تنها برای شنیدن صدای او که هنوز سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمت حزن می روید. مادری که شاعر است، نویسنده، مترجم، منتقد ادبی، روزنامه‌نگار و پژوهشگر و البته یک ایران شناس. کسی که حدود 38 کتاب تا کنون منتشر کرده‌ و با نوشتن نخستین دانش نامه زنان فرهنگ ساز ایران و جهان با نام «زن از کتیبه تا تاریخ»، نام فراموش شده هزاران زن را از میان اوراق خاک خورده تاریخ بیرون کشیده است. روی زنگ در نوشته «فرخ زاد»، پس هنوز هم می شود او را در پایتخت دودآلود پیدا کرد و تولدش را تبریک گفت. زنگ در زده می شود.

در که باز می شود، او در پشت میز ناهار خوری که پر است از کاغذ و نوشته، در کنار دوستش سهیلا می ایستد؛ پایش درد می کند، سرما خورده است اما لبخند می زند. «تولدتون مبارک». حالا او در 15 بهمن سال 1392، دوباره متولد می شود. به سختی راه می رود. روی یکی از مبل های سبز رنگ پذیرایی می نشیند. یاد یاران در خانه او تکرار می شود، تصویرها در قاب، بر دیوارهای خانه سنجاق شده اند. چهره فروغ بیش از همه به چشم می آید. انگار که هنوز زنده است و دارد در کنار پوران زندگی می کند. پوران آن قدر مهربان است که غریبی یادمان می رود. او  بازمانده دورانی است که بسیاری بر شاخص بودن ادبی و فرهنگی آن صحه گذاشته اند. سال های سال است که او در حوزه های مختلف می نویسد؛ شعر سپید می نویسد، غزل می سُراید و حالا باز هم پوران است و کتاب خانه اش. پوران است و نوشتن. لباس سیاه بر تن دارد. چشمانش اما برق می زند. قلبش سرشار از امید است.. «بالاخره روزی آن دنیای آرمانی که همه آرزوی اش را داریم از راه می رسد... مطمئنم! مطمئنم که می آید...» موج آبی فضا را پر می کند.« من حیات و هستی را بسیار دوست دارم . آنچه که جاری و ما در آن جریان داریم را بسیار دوست دارم. برای همین هم تولد تمام یارانم را در دفتری یادداشت کرده ام. از این جا تا چهارراه فردوسی. هرگاه تولدشان باشد، به آنها تبریک می گویم و برایشان هدیه می فرستم. به نظر من، آدمی که برای جامعه اش کار می کند، تولدش متفاوت است با آدمی که جامعه اش را خراب می کند چرا که بدی و خوبی قانون حیات هستند.» و ریشه این نوع نگاه را این طور توضیح می دهد: «من فکر می کنم، طبیعت دو رکن دارد، مثبت و منفی. بر این اساس حتا کسی که دارد دنیا را خراب می کند، به نوعی وظیفه اش را انجام می دهد. با این همه من تولد را دوست دارم تا تولد چه کسی باشد. من عاشق تمام آدم های بزرگ هستم که دنیا را حرکت دادند و در آن تغییر به وجود آورده اند. »

پوران چه کرده است؟ « می دانید اصلا از من خراب کردن برنمی آید پس با آدم هایی هم که خراب کاری می کنند، کاری ندارم، اما رنج می کشم از دیدن این میزان خرابی. امروز اگر به مانیتورهای دنیا نگاه کنید، آدم هایی هستند که سر می برند، شکنجه می کنند... من از این اتفاقات به راستی زجر می کشم.» سرش را تکان می دهد، افسوس می خورد. باد، در بالکن کوچک خانه اش می پیچد:« در گذشته های دور همیشه حتا اهریمن ها هم معبد داشتند. مردم نذورات می بردند که اهریمن کمتر به آن ها آسیب برساند ... کاش هنوز آن معابد بود و ما خواهش می کردیم که اینقدر دنیا را خراب نکنید!» و بعد نفسی چاق می کند:«من تولد آدم های اهریمنی را دوست ندارم ... در زندگی خودم، جز این که بسازم، کاری نکردم، بدی نکردم و به جامعه بشری صدمه نزدم، برای همین هم تولد خودم را هم دوست دارم و به خودم می گویم: تولدم مبارک .» و لبخند می زند. انعکاس تصاویر قاب ها در چهره اش می افتد:«شیرینی برای خوردن روی میز گذاشتیم ها ..بفرمایید..»

 آیا او همان زنی است که برادرش را کشته اند؟ او همان است که خواهرش را از دست داده؟ او همانی است که سال هاست خانه نشین شده اما همه جا ردپایی از او دیده می شود؟ « من برای هر مسئله ای دو دیدگاه دارم یک دیدگاه شخصی و جسمی و مادی است؛ یعنی وقتی که مصائب و مشکلات به آدم صدمه می زند. شما می بینید که من بیمارم، یک دلیل آن خسارات عصبی است که بر من وارد شده اما از یک جهتش هم این مشکلات برایم خوب بوده و هست. زمان هایی بر من رفته است. تمام افراد خانواده ام را از دست دادم ولی این را به جرات می گویم هر ضربه ای که خوردم، غنای فکری ایم بیشتر شد. .... زندگی ترکیبی از خوبی و بدی، خیر و شر است، بنابراین می توانیم هم درد و هم شادی کشیده باشیم. الان که پشت سرم را نگاه می کنم آنچه که بر سرم آمد، از یک طرف دردناک بود اما از طرف دیگر، این طور نبود. امروز خیلی ها حسرت گذشته را دارند و من فکر می کنم که هر چه به سرم آمد، باید می آمد. پس از بدی ها هیچ گلایه ای ندارم؛ من زیاد درد کشیده ام ولی از دردهایم بهره برداری خوبی کردم و حالا اصلا نسبت به گذشته احساس حسرت نمی کنم

سختی ها دمار از روزگار آدم در می آورند و خواهران فرخ زاد هر کدام سرنوشت سختی داشتند. «من حتا در مورد خواهرم فروغ هم همین نظر را دارم، شاید اگر فروغ در  آن سن کم با مردی که همسن پدرش بود ازدواج نمی کرد و آن مشکلات برایش پیش نمی آمد، تبدیل به فروغ نمی شد. عده ای دائم گلایه از بخت و سرنوشت دارند، من این اعتقاد را ندارم. فاصله بین تولد و مرگ اختیار است، جبر نیست. جبر این است که از یک پدر و مادر خاص به دنیا آمدیم و در جایی هم انرژی هستی از ما گرفته می شود، در این فاصله، من نوعی اختیار دارم. دیگر نه خدا مقصر است و نه هیچ کس دیگر.»

بارها شنیده ایم که پوران و فروغ از پدرشان گلایه داشتند، در آن روزها اما پوران با نوشتن «فرهنگ نامه زنان» و جمع آوری شعر زنان، گویا صدای زنانه ای بود در برابر بی عدالتی ای که پدر به او، خواهر و مادرش روا می داشت.«پدر من آدم فرزانه ای بود. چند زبان می دانست. کتابخانه بسیار بزرگ داشت و در آن زمان، فردی بود که روش اندیشیدن را به خوبی می دانست ولی چون از دهات آمده بود، ذهنیتش نسبت به زن ذهنیت پدربزرگش بود. یعنی بچه های پسر را ترجیح می داد به دخترها. با مادر من رفتار خوشی نداشت، در صورتی که با عشق ازدواج کرده بودند. پدرم اختلافات و زورگویی های با مادرم داشت. طبیعی است که این رفتارها از همان زمان در ذهن یک دختر بچه اثر بگذارد ولی اینکه نسبت به کار در زمینه زن ها گرایش پیدا کردم، تنها مربوط به این نوع نگاه نبود. فکر می کنم آگاهی خودم نسبت به سرنوشت زن در دنیا نیز در این راه خیلی کمکم کرد. سرنوشت زنان در ایران و به طبع آن در کل جهان و البته بیشتر در شرق سرنوشت غم انگیزی بود که شاید دلیل اصلی اش را بشود غفلت خود زنان و تسلیم شان در برابر زور دانست. حالا جای این حرف ها در اینجا نیست اما به طور کلی بگویم که در علاقه پیدا کردنم به فعالیت در حوزه زنان، سرنوشت زنان تاثیرگذارتر بود.» و بعد نگاه مهربانش با آخرین اشعه های نور زمستانی آسمان گره می خورد و از زن و زنان می گوید: «حتا همین امروز در جهان ذهنیت مرد سالاری هنوز وجود دارد. هنوز وقتی تصادف می شود، می گویند یک عده زن و بچه کشته شدند. یعنی زنان را از مردان جدا می کنند. اما ما به یک جهان بهتر می رسیم که در آن مسئله زن و مرد حل شده باشد و ما نه از زن و مرد بلکه از انسان صحبت کنیم. زن و مرد دو تا موجود هستند که همدیگر را کامل کنند و آفرینش را ادامه دهند. حتا دیروز شنیدم که زنی در یکی از دهات افعانستان که گویا با مردی رابطه داشته، به دستور ریش سفید ده در حضور جمع، مورد تجاوز 12 مرد قرار گرفته. این اتفاق به شدت مرا ناراحت کرد. هنوز زنان با مصائب بسیاری رو به رو هستند.»

و این طور بود که او نوشتن «دانش نامه زنان» را آغاز کرد.«در دوران اخیر، اتفاقاتی افتاده که مسئله مرد و زن شدیدتر شد. خوب زمانی پیش آمد که من دیگر نمی توانستم کار کنم، از اول عمرم هم ادبیاتچی بودم. بنابراین تصمیم گرفتم بروم و تاریخ ها را نگاه کنم و ببینم که به زن چه گذشته. برای همین هم اولین کتابی که نوشتم یک فرهنگ دو جلدی بود با عنوان "زن از کتیبه تا تاریخ".  خیلی کار کردم در ورق های تاریخ مرده. البته بعد از من خیلی ها کار کردند و قبل از من هم کارهایی انجام شده بود ولی نه با آن عشقِ آتشی که در من زبانه می کشید. پس به دنبال سوالاتم رفتم؛ این که چرا ما این همه شاعر داریم و چرا شمار زن ها در میان شاعران ایرانی، اینقدر کم است؟»

این دانش نامه تنها کار جدی پوران نبود اما قدمی بود که او را به دنیای تاریخ و فرهنگ برای همیشه وصل کرد کار من فقط روی زن ها نبود، سه تا فرهنگ در آوردم. آنتولوژی های مختلف را تهیه کردم. روی شعرهای زنان کار کردم. خوشبختانه  امروز کار به جایی رسیده که من از درخشش زنان ایرانی لذت می برم. عاشقانه نگاه شان می کنم، از یک دختر 12 ساله تا پیرزن 80 ساله دارند کار می کنند برای اینکه این تبعیض از بین برود. امروز در مردهای جوان تحول عجیبی را می بینم، نگاه شان عوض شده است. فکر می کنم زمانی که زن و مرد برابر شوند، تازه اجتماع واقعی به وجود می آید ... من از میان صدها مقوله در این رابطه فقط به یک گوشه خاص پرداخته ام، چه بسا کار من ناقص هم باشد، چه بسا در آینده کامل تر بشود، من همیشه اعتقاد دارم، به قول عارف بزرگ قرن چهارم ابوسعید ابوالخیر درود خدا بر کسی باد که حتا یک گام به پیش بردارد. ما گام مان را تا آنجا که توان داشتیم، برداشتیم.» با این همه او هنوز از وضعیت زنان رنج می برد؛ رنج دیروز از جنسی بود و رنج امروز شاید از جنسی دیگر.« من هر وقت زنی را می بینم با آرایش فجیع، لباس فجیع تر و خودنمایی های احمقانه، عذاب می کشم. این ها دارند زحمات ما را خراب می کنند و باعث می شوند هویت زن، آن چنان که باید باشد، نشان داده نشود.»

حرف زدن از کتاب و نوشتن، پوران را قدم به قدم به عقب بازمی گرداند، خورشید غروب کرده و در آخرین لحظه های گرگ و میش شاید او تاریخ را یک بار دیگر تنها مرور می کند تا جایی که از تولد دوباره اش سخن به میان می آید. آدم ها همه یک تاریخ تولد دارند که در آن به دنیا آمده اند، اما زمان هایی از زندگی است که نقطه تولد دوباره می شود.« از قدیم می گفتند، آدم در چهل سالگی تکلیفش با خودش مشخص می شود، یعنی یا آدم مفیدی است یا آدم بیخودی. شاید من هم، چهل یا چهل و یک ساله بودم که انقلاب شد و همین برای من فرصتی را به وجود آورد که به خودم بیشتر فکر کنم. من آدم پر کاری بودم و دائم فعالیت می کردم. در رادیو و تلویزیون و مطبوعات کار می کردم. انقلاب و خانه نشینی، این فرصت را برایم پیش آورد که بشینم و با خودم تنها باشم. به هر حال آدم باید در خودش فرو برود و به شناخت خودش برسد. بفهمد، هدفش از آمدن به دنیا چی بوده. این ماشینی که در مغز ما کار می کند، یک هدف دارد. خب! هر کس به نوبه خود  و به اندازه خود می تواند به این مسئله راه پیدا کند. اینکه چه شد و چه نشد را شرح نمی دهم اما من تا آن موقع آدم عصبی ای بودم، دردهای خودم را کشیده بودم و فکر می کردم، بدترین دردهای دنیاست. نمی دانستم چه دردهایی پیش روی من است. در مسیر همین فکرها بود که تصمیم گرفتم همه کارها را کنار بگذارم. در واقع کارهای مهم هم درست از همین سال ها آغاز شد؛ تا بخواهید کار کردم، 38 کتاب کم نیست!»

حالا کارنامه ای پیش روی او و ماست؛ کارنامه یک عمر نوشتن و تحقیق و پژوهش. آیا پوران فرخ زاد از خودش راضی است؟ «من تلاش خودم را کرده ام اما هر کتابی که چاپ می کنم نگرانی و اضطراب نقص ها و کمبودهایش با من است. همیشه یک چیزی کم است، هنوز هم شاید آن کاری که باید انجام می دادم را  نکرده ام. نزدیک یک سال است که کار جدی نکردم شاید یک چیزی است که باید پیدایش کنم. خیلی از شعرهایم را پاره کرده ام. آن دختر احساساتی که پا به پای فروغ شعر گفته، همه را در یک بحران روحی پاره کرده و شروع کرده به نوشتن چیزهای دیگر ...»

از پوران آثار بسیاری چاپ شده اما هنوز هم برخی از آثارش مجوز نگرفته است، بانوی بهمن اما چون طالع نوشتش، دل امیدواری دارد. « عیب ندارد...درست می شود، اگه صد سال دیگه هم چاپ بشود، شده ...چه بسیار از این زنان که در زمان خودشان شناخته نشدند ولی وقتی جامعه آن ها را شناخت در مرکز بحث ها قرار گرفتند. دوستانی می گویند که چرا کار کنیم وقتی که کتاب ها می رود و در ارشاد می ماند؟ من می گویم، اشتباه می کنید! وقتی چیزی در خودتان بیدار شد، کار کنید چرا که سوژه شهید می شود. خیلی از کارهای من اجازه نگرفته، مثلا «خاطرات بچه های کوچه باغ بزرگ» که خاطرات زندگی خود من، فروغ و بردارهایم است، مجوز نگرفته. ارشاد گفته باید بخش هایی از آن حذف شود، من هم اصلا اجازه نمی دهم. مثل اینکه بچه های آدم را  جلوی چشم اش سلاخی کنند! مگر می شود؟هر کاری کردند حتا یک لغت را عوض نکردم. مجموعه شعرهایم هم مانده. باورتان نمی شود که چقدر یخ کردم وقتی این ها مجوز نگرفتند. ...من با سانسور مخالفم به ویژه اینکه بیشتر کارهای من فرهنگی است. کار فرهنگی اصلا سانسور بردار نیست چرا که در حوزه فرهنگ کسی نمی تواند افکارش را بُکشد. در کشوری که سانسور ادبی و فرهنگی است، نبوغ می میرد. بهترین نمونه آن اتحاد جماهیر شوروی است که در آن هر چیز بی کلام - مثل موسیقی و باله- اجازه رشد پیدا کرده اما شعر و داستان سانسور شده است. »

خانواده فرخ زاد را کمتر کسی است که نشناسد و حال در می یابیم که پوران فرخ زاد نیز کتاب هایش را در اختیار ناشران خارج از ایران هم قرار می دهد.« آخرین کارهایی که نوشته ام، همان طور گوشه خانه مانده بود، با خودم گفتم که چه کار کنم با این ها؟ به آن طرف دنیا هم دوست ندارم کتابی بدهم، قبلا چهار یا پنج کتابم را آن جا منتشر کردند اما با چیدمان زشت و پر غلطی بیرون آمد و از نظر اقتصادی هم قراردادهایشان را خوردند!» و بعد آرام زیر لب زمزمه می کند: «عیب ندارد! عیب ندارد!»  اما خودش مثل خیلی ها همراه کتاب هایش از ایران نرفته و این سرزمین را هیچ گاه تنها نگذاشته است: «هیچ وقت! ... دلیل هم دارم اما نمی خواهم بگویم!(می خندد) من عاشق اینجام! عاشق این خاکم...برم آنجا چه کنم؟ ... تازگی ها که اصلا بیرون هم نمی روم! من هستم و کتابخانه ام و این خانه» و با دست کل اتاق را نشان می دهد و لبخند می زند.

حالا او آخرین فرخ زاد است! آخرین باز مانده از فرخ زادهایی که هر کدام تاثیر مهمی در جامعه دیروز و امروز ایران داشته و دارند: «هر کس با جامعه اش فرق دارد. مادر من، رُک بود، پدرم این طور نبود. همه خانواده ما، حتا آن هایی که شهرت ندارند، نوعی نبوغ داشتند و اگر کاری نکردند از تنبلی شان بوده است. به نظرم هر 7 فرزند این خانواده یک "آنی"داشتند. حالا که هیچ کدام نیستند و همه رفتند، تنها من مانده ام. شاید تنها تفاوت من در این است که من دیرتر، پخته شدم و فروغ خیلی جوان بود با آن سرنوشت فجیع. تمام کننده خانواده بزرگ فرخ زادها، منم. من پخته ترم، چون دردی که من کشیدم هیچ کدام ندیدند؛ فروغ ندید و فریدون هم کمتر از من دید. من مرگ همه را به چشم دیدم! دردهای زیادی در تنم است اما سرانجام روسیاهی به زغال می ماند.»

تمام کننده خانواده بزرگ فرخ زادها، حالا در جشن تولد هشتاد و یک سالگی اش، هنوز چشم های پر امید و دلی آرزومند دارد، آرزوهایی که یک به یک نه تنها به او بلکه به تمام انسان های روی زمین مربوط می شود. برای آخرین سوال از او می پرسیم که چه آرزویی دارد و این جواب اوست: « نمی توانم بگویم» و بعد از اندکی مکث: «ولی این را می توانم بگویم که اغتشاش این دنیا فقط مربوط به ایران نیست؛ کل دنیا در حال گذار از یک مرحله به مرحله دیگر است. ای کاش صلح، عشق، سازندگی و مهربانی جای بلبشوی کنونی را بگیرد. شاید نوادگان ما روزی یک دنیای آرمانی را ببینند. دنیایی که رنگش آبی است و در آن همه همدیگر را دوست دارند.»

در جوار عکس های چسبیده به دیوار، سگی که پوزه به پای پوران می کشد و آدم هایی که اگر چه مرده اند اما در تابلوهای این طرف و آن طرف اتاق نفس می کشند، چشمان پوران سرشار از شوق است؛ تصویری که با مهربانی او در تعارف چند باره شیرینی به ما گره می خورد. تصویری که هر لحظه پر می شود از حس مهربانی یک مادر، سرسختی یک خواهر داغدار و استقامت یک زن پژوهشگر و به قول خودش ادبیاتچی. همین باعث می شود که در لحظه خداحافظی پشت هشت دهه تجربه و درد، تصویری دیگری از او را ببینیم؛ چهره ای خندان، مغرور و فهیم که حالا در جواب «تولدتان یک بار دیگر مبارک» ما برمی گردد کنار میزی پر از کاغذ و نوشته، برای شروع سالی دیگر از گردونه روزگار.






طلسم مدیریت زنان را شکستم

نخستین زن شهردار شهر «سرباز» در گفت‌وگو با «شرق»:
طلسم مدیریت زنان را شکستم


فاطمه علی‌اصغر
لینک مصاحبه سایت روزنامه شرق
سامیه بلوچ‌زهی، از خط‌قرمزها عبور کرده است. او دختر 26ساله، مجرد و اهل سنتی است که توانسته شهردار کلات (مرکز شهر سرباز) در سیستان‌وبلوچستان شود. یکه‌تازبودن بلوچ‌زهی، تنها به همین‌جا ختم نمی‌شود؛ او توانست، با اکثریت مطلق آرای اعضای شورای شهر کلات، این سمت را از آن خود کند. اتفاقی که با وجود فضا و بافت سنتی سیستان‌وبلوچستان، رخدادی بی‌سابقه است. خانم شهردار، می‌گوید که طلسم مدیریت زنان در سیستان‌وبلوچستان را شکسته. به‌حق که چنین کرده است. او در خانواده‌ای هشت‌نفره زندگی می‌کند. در خطه‌ای از ایران که اغلب زنان هنوز به‌راحتی، قادر به استفاده از حقوقی همانند درس‌خواندن، انتخاب همسر و فعالیت اجتماعی نیستند. او با وجود همه این موانع، دست از فعالیت نکشید و درسش را ادامه داد. برای تحصیل در رشته منابع طبیعی به تهران آمد، اما برخلاف بسیاری از دانشجویان شهرستانی، پایتخت پرهیاهو را ترک کرد و به زادگاهش بازگشت تا برای برداشتن محرومیت زنان، مردان و کودکان زادگاهش بجنگد. او انتخابش را سرآغازی برای خودباوری زنان بلوچ و به چالش‌کشیدن سلطه نظام مردسالاری در این خطه از سرزمین ایران می‌داند.

‌چطور شد که تصمیم گرفتید، شهردار شوید؟
می‌خواستم کمبودهایی که خودم با آنها دست‌وپنجه نرم کردم، نسل‌های بعد از من نداشته باشند. نمی‌خواستم، برادرزاده، خواهرزاده و کودکان شهرم بدون داشتن پارک بزرگ شوند. اینجا بیشتر بچه‌ها افسرده هستند. شاید باور نکنید، اما بچه‌های شهر ما با دیگر شهرها متفاوتند، آنها وقتی در شهر دیگری پارک می‌بینند، انگار با چیز عجیبی روبه‌رو شده‌اند، بی‌نهایت هیجان‌زده می‌شوند. آخر، شهر ما هیچ‌چیز ندارد. ما کمبودهای بسیاری داریم. حتی طرح جامع شهری نداریم. جایی نداریم که زنان و مردان بتوانند به‌راحتی در آن قدم بزنند. یک قلعه تاریخی داریم که سال‌هاست، بازسازی نشده و دارد از بین می‌رود. شهر کلات هزارو200نفر جمعیت دارد اما روزانه پنج‌هزارنفر از روستاهای اطراف برای فروش محصولات تولیدی خود وارد این شهر می‌شوند و این جمعیت شناور باعث ایجاد سد معبر و ترافیک شهری شده است. من می‌خواستم کاری کنم که این مشکلات رفع شود، بنابراین تصمیم گرفتم، شهردار شوم.

‌ابتدا که فکر شهردارشدن در ذهن شما جرقه زد، با چه چالش‌های درونی روبه‌رو بودید؟
من وقتی بحث شوراها مطرح بود، به این علت که خواهرم می‌خواست که در شورای شهر عضو شود، برای نخستین‌بار به فکر افتادم که من هم باید کاری انجام دهم. اما واقعا نمی‌دانستم که من می‌توانم شهردار شوم؟ می‌توانم مدیریت کنم؟ با انبوهی از این سوالات روبه‌رو بودم. در این میان، پدرم بسیار از من حمایت کرد. بعضی وقت‌ها بود که ناامید می‌شدم. اما پدرم به من امید می‌داد. اعضای شورای شهر (به‌خصوص رییس شورای شهر) هم از من حمایت خوبی کردند.

‌شما سال‌های تحصیل خود را در تهران گذراندید، در کدام منطقه ساکن بودید؟ آیا فکر می‌کردید که روزی بتوانید، مسوولیت شهرداری شهر خودتان را برعهده بگیرید؟
من در غرب تهران در «چاردیواری» ساکن بودم. دانشگاه علوم تحقیقات درس می‌خواندم. آن سال‌ها همیشه به نحوه شهرداری به‌خصوص شهرداری منطقه2 تهران توجه می‌کردم. چگونگی اداره تهران همیشه مورد توجه من بود.


حتی جنازه‌اش را هم ندیدیم


 
فاطمه علی‌اصغر
تاریخ ایرانی: یک ربع بعد از اینکه ما به یکی از دفاتر پستی لاهیجان رسیدیم، مرد سپید مویی با بارانی مشکی وارد شد؛ سیروس نیری، برادر بزرگ هوشنگ نیری که به خاطر حضور در واقعه سیاهکل، ۲۶ اسفند ۱۳۴۹ تیرباران شد. او تا به حال از اتفاقات سیاهکل و نقش برادرش در آن، لب به سخن نگشوده اما این بار، به سختی حاضر شده بود پس از ۴۳ سال، سکوت خود را بشکند.

گفت‌وگوی ما روی صندلی‌های پلاستیکی آبی رنگ محل کارش آغاز شد. نقطه شروع‌‌ همان روز واقعه سیاهکل یعنی ۱۹ بهمن ۴۳ سال پیش بود. نیری پیش از اینکه به روز رخ دادن واقعه سیاهکل بازگردد، باز هم تکرار کرد که تمایلی به صحبت در این باره ندارد، چرا که به گفته خودش، هر چه در گذشته بوده، دیگر تمام شده و دوست ندارد درباره آن حرفی بزند. با این همه، او آمده بود و سرانجام نیز لب به سخن گشود: «ما خانواده پرجمعیتی بودیم؛ ۹ برادر و خواهر. من برادر بزرگ خانواده بودم و هوشنگ، برادر کوچکم، یعنی سومین پسر خانواده.»

از او پرسیدیم که در آن روز‌ها، در جریان فعالیت‌های سیاسی برادرش بوده و می‌دانسته چه خط و مشی‌ای داشته است: «اصلا در جریان کارهای سیاسی او نبودیم. برادرم سن و سالی نداشت، تازه رفته بود سپاه دانش. خیلی در مورد کارهایی که انجام می‌داد صحبت نمی‌کرد.» آنچنان که بسیاری از چریک‌های آن روزگار، از فعالیت‌های سیاسی خود به دلایل مختلف سخن نمی‌گفتند.

در آن زمان نیری تازه در اداره گمرک استخدام شده بود: «سال ۴۸ من داشتم دوره می‌دیدم، تازه به استخدام اداره گمرک درآمده بودم. یادم می‌آید که‌‌ همان زمان‌ها یکی از همین بچه‌ها آمد و کیفی را به من سپرد اما من قبول نکردم. آن موقع هنوز کسی به فکر کارهای سیاسی نبود، جز عده محدودی... من هم هیچ وقت وارد امور سیاسی نشدم...»

آن‌طور که خودش می‌گفت، اطلاعاتش در مورد ۱۹ بهمن، یعنی روزی که برادرش همراه چریک‌ها به پاسگاه ژاندارمری حمله کردند، تنها محدود به شنیده‌هاست: «آن موقع من اصلا اطلاعاتی در مورد آن‌ها نداشتم... درست نمی‌دانم که چه اتفاقی افتاد... حتی آن چیزی‌هایی را هم که می‌دانم از دیگران شنیده‌ام و بس...» اما او از چریک‌های واقعه سیاهکل، هادی بنده خدا لنگرودی را به خاطر آورد: «تنها می‌دانستم که هوشنگ با هادی بنده خدا لنگرودی دوست بودند... هر دو متولد سال ۱۳۲۸ و آن موقع ۲۱ سالشان بود.»

اطلاعات سیروس نیری نه تنها به خاطر برادرش، هوشنگ نیری، بلکه به خاطر پسرعمویش، ایرج نیری نیز بسیار مهم است چرا که ایرج، معلم روستای شبخوسلات و با چریک‌های جنگل در ارتباط بوده است. اما او درباره ارتباط هوشنگ با ایرج نیری تنها به ذکر همین چند جمله بسنده کرد: «ایرج پیش از هوشنگ ضد شاه بود اما من خیلی در جریان نبودم که چه اتفاقاتی بینشان افتاد و چطور شد که با هم رفتند به شبخوسلات.» و از اینجا به بعد سیروس نیری تنها از شنیده‌هایش گفت: «من در مورد رفتن آن‌ها به روستای شبخوسلات و ماجرای حمله‌شان به پاسگاه اطلاعاتی نداشتم، از اخبار و این طرف و آن طرف می‌شنیدم که برادرم تیر خورده و آن‌ها به روستایی‌ها پناه برده‌اند و بعد هم جریان روستای محل درگیریشان که فکر می‌کنم "گمل" بود، پیش آمد... همانجا که روستاییان دست‌هایشان را می‌بندند و تحویلشان می‌دهند.»

نیری گفت که از آن روز‌ها، روایت‌های جداگانه و متفاوتی برایش تعریف کرده‌اند که آخرین آن‌ها روز تیرباران برادرش بوده است: «آخر بهمن از طریق رادیو و تلویزیون فهمیدیم که می‌خواهند او را بکشند... پسرعمویم هم حکم حبس ابد گرفت اما زمان انقلاب آزاد شد و حالا هم در آلمان است. این ارتباط فامیلی اما به‌‌ همان روز‌ها ختم شد.» سیروس نیری گفت که دیگر از ایرج خبری ندارد و تنها می‌داند که او در آلمان زندگی می‌کند بی‌آنکه تلفنی از او داشته باشد.

مرد سفید موی سرانجام از خانواده نیری به روایت برادرش بازگشت: «هوشنگ پسر خوبی بود، خیلی به مردم فکر می‌کرد، دلسوز بود اما ما حتی جنازه‌اش را ندیدیم.» سال‌های بعد از مرگ برادر، برای سیروس سال‌های سختی بود: «بعد از کشته شدن برادرم، فشار روی خانواده ما خیلی زیاد بود. یک سال اول که اصلا کسی از فامیل و دوست و آشنا به خانه ما رفت‌و‌آمد نمی‌کرد... شاید چون ما خودمان خانواده پرجمعیتی بودیم، خیلی این تنهایی را احساس نکردیم اما کسی به خانه‌مان نمی‌آمد... تازه بعد از یک سال بود که کمی رفت‌وآمد‌ها شروع شد. هنوز یادم هست خواهرم که آن زمان معلم بود، بعد از مرگ هوشنگ، از مدرسه اخراج شد.» در خانه بی‌مهمان نیری‌ها را آن روزگار فقط یک خانواده به صدا درمی‌آورد؛ حسن‌پور: «در آن سال‌ها ما تنها خانواده حسن‌پور را می‌شناختیم... آن‌ها هم دو تا برادر را از دست داده بودند.»

نیری از پدر و مادرش هم صحبت کرد؛ پیرمرد و پیرزنی که هرگز مرگ فرزندشان را فراموش نکردند: «پذیرفتن مرگ هوشنگ برای ما راحت‌تر بود اما برای پدر و مادرم هرگز عادی نشد... مادرم تا آخر عمرش برای برادرم ناراحت بود.» سال‌های بعد از مرگ هوشنگ هم فراز و نشیب فراوان داشته: «چریک‌ها می‌آمدند و به مادرم سر می‌زدند. چند سال بعد از آن ماجرا، همه به ما احترام می‌گذاشتند و از شهرهای مختلف می‌آمدند و با ما دیدار می‌کردند.»


هنوز سؤال‌های بی‌پاسخ بسیار بود اما مرد سپید موی مدام به ساعتش نگاه می‌کرد طوری که به نظر می‌آمد مایل است این گفت‌وگو زود‌تر پایان بگیرد و سرانجام با لحنی آرام، این دیدار کوتاه را با این جمله خاتمه داد و از دفتر پستی بیرون رفت: «دیگر سؤال کردن بس است.»

۱۳۹۲ اسفند ۱, پنجشنبه

پا به پای چریک‌‌ها از پاسگاه تا جنگل‌ سیاهکل


سیاهکل،تراژدی بن بست


تاریخ ایرانی - فاطمه علی اصغر : گوسفندان سر در راه دارند، در پی هی‌هی چوپان چوب به دست. آن طرف‌تر درختان درهم تنیده در باد آواز می‌خوانند و باد صداهایشان را به گوش ابر‌ها می‌سپرد؛ صدا‌هایی که در فاصله میان کوه دیلمان و جنگل مه‌آلود این‌طور شنیده می‌شود: «قاصد روزان ابری داروگ کی می‌رسد باران؟» باران نمی‌آید. پشت قاب پنجره‌ها، مردان در قهوه‌خانه‌ نشسته، چای قند پهلو می‌خورند. خبری از رفت‌و‌آمد زنان نیست. زندگی اینجا مثل هر جای دیگری جریان دارد. اما اشعه‌های خورشید نمی‌تواند به لابه‌لای شاخه‌های انبوه درختان جنگل بتابد. از حفره‌ای سیاه در تن جنگل، باد سرد بهمن از آن بیرون می‌زند و تکه‌های یک حادثه فراموش شده را به اطراف می‌پراکند. حادثه‌ای که مردم نمی‌دانند باید آن را به یاد بیاورند یا برای همیشه فراموشش کنند. انگار ‌زاده شدن در سرزمین‌های پر حادثه، آدم‌ها را هر روز با برزخ به یاد آوردن و فراموشی مواجه می‌کند. در میان این ابهام خیس،سیاهکل، آرام هر صبح از خواب بیدار می‌شود و شب در مه غلیظ کوه‌های دیلمان به خواب می‌رود

۴۳ سال از آن واقعه گذشته و سیاهکل شهر شده. کسی جرات نمی‌کند به اینجا بگوید روستا. اگر هم کسی بگوید، شهری‌های سیاهکل، نه تنها حرفش را تصحیح بلکه غضب‌آلوده نگاهش می‌کنند. شاید اگر آن سال‌ها سیاهکل شهر بود نه روستا، این اتفاق هرگز نمی‌افتاد. کسی چه می‌داند؟ شاید خیلی خوب هم شد که این اتفاق افتاد. حالا سیاهکل شهر شده، شهری در احاطه بیش از ۲۰۱ روستا، روستاهایی که رویش بذر هزاران ویلا پاشیده شده و به زودی میزبان سرمایه‌داران شهرهای بزرگ می‌شوند. اصلا شاید بهتر است فراموش کنیم: «من چه می‌دونم آقا جان چی شده بود؟، من که نبودم اون موقع‌ها!» جوان ۱۸ ساله می‌گوید این‌ها را. پیرمرد‌ها کجا هستند؟ نشسته‌اند روبه‌روی کانون بازنشستگان، پشت مدرسه شهرام سابق، در انتظار آفتابی مرطوب و انگار زل زده‌اند به گذشته. زمستان سال ۱۳۴۹. ماه بهمن بود. بهمن، ماه همیشه آبستن از حوادث بزرگ. اما بهمن آن سال چه بر سیاهکل رفت؟ همه می‌دانند و نمی‌دانند.

از آنجایی که مکان‌ها گویا‌ترین زبان حقیقت‌اند، برای جستجوی آخرین بازمانده‌های حادثه سیاهکل، به جای ورق زدن هزارباره اوراق، راهی سیاهکل شدیم. شاید این آخرین باز‌مانده‌ها، ما را با خود ببرند به روز حادثه. حالا زبان ما می‌شود زبان طبیعت، مکان‌ها، را‌ه‌ها، فضاهای شهری، روستایی و شرح رویداد‌ها از زبان بومی‌ها. روزی که هر ساختمان و عمارت و کوچه و خیابان، شاهراه مرگ و زندگی شدند. جغرافیایی که انگار در محاسبات چریک‌های فدایی خلق دست‌کم گرفته شده بود، تا جایی که بعد از آن همه سال‌، حالا یکی از بومی‌ها که از نزدیک شاهد رویدادهای آن سال بوده، روایت را این‌طور نقل می‌کند: «متاسفانه، آن‌ها بلد راه نبودند، به بن‌بست خوردند. فکر کنم برای همین هم بود که شکست خوردند، اگر...» بعد یک دفعه به خود می‌آید، لب می‌گزد و با تردید به ما نگاه می‌کند: «خوشبختانه یا متاسفانه؟... واقعا نمی‌دونم...». شاید همین راه بلد نبودن سرنوشت حادثه سیاهکل را این‌طور رقم می‌زند.


شبخوسلات، بستر حادثه

ماشین راه خود را در میان گل و لای باران پیدا می‌کند. روستا، از پس شاخه‌های مرطوب، آویزان و درهم رخ می‌نماید. درختان اینجا چشم در چشم آسمان دوخته‌اند، انگار دل چندان خوشی از زمین سرد ندارند. در تجمع بوته‌های اطراف راه باریک، وهم سبزی مدام تکرار می‌شود؛ یادآور بهار، اما حالا زمستان است. کوه دیلمان از میان انبوهی جنگل به سختی نفس می‌کشد. «شبخوسلات» به ما لبخند تلخی می‌زند. اینجا بود که در بسترش، حادثه آبستن می‌شود. ماشین درست وسط روستای سوت و کور می‌ایستد، جایی که تنها یک تک دیوار نصف و نیمه به چشم می‌خورد. تک دیواری که چون ریگ از دل گذشته بیرون زده و به کوه‌های دیلمان خیره شده است.

«این تکه دیوار رو اینطوری نبینین، اینجا زمانی مدرسه بود، تنها مدرسه روستا، معلمش انگار با چریک‌ها در ارتباط بوده.» مرد بومی این‌ها را می‌گوید. مردی که آن روز‌ها را به خوبی به یاد دارد.

۴۳ سال از آن روز‌ها گذشته، حالا از مدرسه روستا، همین تک دیوار باقی مانده. تک دیواری که حالا با گذشت روزگار، لال شده است. نشسته در قلب روستای شبخوسلات و کسی از او یادی نمی‌کند.

روستای شبخوسلات، ۳ کیلومتر تا سیاهکل بیشتر راه ندارد. روستایی که آن زمان ۴۰، ۵۰ خانوار بیشتر نداشته و حالا همین تعداد خانوار هم ندارد. روستایی آرمیده در پای کوه‌های دیلمان. مرد به کوه روبه‌روی مدرسه اشاره می‌کند: «تقریبا در همین قسمت این‌ها مستقر شده بودند.» محلی‌ها به این قسمت کوه دیلمان می‌گویند: «قلعه کوتول شاه». مردم می‌گویند چون کوتول شاه در آنجا دژی درست کرده بود، به این نام معروف شده. حالا خرابه‌های این دژ، آثار باستانی شبخوسلات شده است، مثل یک دیوارنگاره تاریخی در دل یک غار سیاه و باستانی.

چطور شد که چریک‌ها در میان بیش از ۲۰۱ روستای سیاهکل، شبخوسلات را انتخاب کردند، معلوم نیست! اما آن‌ها از میان این همه روستا، راست آمدند در نزدیکی دژ کوتول شاه، تا تلاش برای رسیدن به آرمان‌های بزرگشان را از همین‌جا آغاز کنند.

باد سردی در روستا می‌وزد، از خانه‌های قدیمی‌اش، جز ویرانه بوف‌پسند چیزی باقی نمانده و همین سرمای باد را بیشتر و بیشتر می‌کند.

محلی‌ها می‌گویند یکی از چریک‌ها یعنی هادی بنده خدا لنگرودی آمده بوده خانه یکی از محلی‌ها به نام قربان مسعودی، دنبال وسیله‌ای، چیزی که گیر می‌افتد. گویا یکی از محلی‌ها با آن‌ها همدست بوده اما قبلش لو رفته و دو تا از همسایه‌هایش نصرالله تالش‌پور و غفار قدیمی وقتی هادی را آنجا می‌بینند، دستگیرش می‌کنند. روستایی‌ها را به ساده بودنشان می‌شناسند اما روزگار آن‌ها را هم بی‌رمز و راز نگذاشته، یعنی چریک‌ها این را می‌دانستند؟ نصرالله تالش‌پور، غفار قدیمی و قربان مسعودی همه با هم همسایه بودند. حالا خانه همۀ آن‌ها، خراب شده و قرار است به جایش، ویلا ساخته شود. حالا هر جای روستا را که نگاه می‌کنیم، باد بذر ویلایی تازه را به زمین ریخته و بعید نیست که تنها شاهد آن روزهای شبخوسلات، یعنی دیوار مدرسه هم به زودی خراب شود و از تاریخ جنگل این هم خط بخورد!

«چریک‌ها، آن سوی رودخانه ایستاده بودند، رودخانه شن‌رود، اون طرف رودخانه اون‌ها پله‌های سنگی هم درست کرده بودند برای اینکه رفت و آمدشان راحت باشد.» مرد خسته می‌گوید، تازه از کار روزانه برگشته. حالا از رودخانه فصلی شن‌رود که عبور از آن بس کار سختی بوده، خبری نیست. جغرافیا هم تغییر می‌کند. «من هنوز یادم است، درست آنجا، یکیشان ایستاده بود اون بالا تا بی‌سیم بزنند و این بنده خدا بیاد بالا. فکر کنم بدون هماهنگی اومده بود، برای همین توی تله می‌افته. غفار قدیمی و نصرالله تالش‌پور هم که در کمینش بودند. اونو می‌گیرند، دست‌هاش رو می‌بندند.»

هادی بنده خدا را به سمت سیاهکل می‌برند. از شبخوسلات تا سیاهکل در روزهای معمولی نزدیک یک ربع بیشتر طول نمی‌کشد اما آن زمان زمستان مثل زمستان‌های حالا نبوده، زمستان استخوان‌سوز. راه‌ها صعب‌العبور بودند، این مسیر کوتاه را طولانی می‌کردند. آن جوان‌ها نمی‌دانستند که در طول این مدت ممکن است هزار اتفاق برای رفیقشان بیافتد. آن‌ها آنچه شنیده بودند، تنها تصویر ذهنی‌شان بود؛ تصور می‌کردند هادی بنده خدا در پاسگاه است. تصوری که آن‌ها را به دام انداخت.


پاسگاه سیاهکل، محل درگیری

درگیری اصلی اما در سیاهکل اتفاق می‌افتد. سیاهکل در حدود ۶ کیلومتر مربع مساحت دارد. سیاهکلی که محلی‌ها به آن می‌گویند «سی کل». «سی» به معنای صخره شیب‌دار و «کل» به معنای آبادی. مفاهیمی که برای خیلی از غریبه‌ها نامفهوم است اما در جان محلی‌ها برای زندگی در جنگل مثل نور در تاریکی عمل می‌کند.

«آن‌ها زمانی که به پاسگاه می‌رسند، آقای رحمت‌پور، معاون پاسگاه فقط آنجا بود.» مردی که آن روز‌ها را خوب به یاد دارد این را می‌گوید. او بنای دو طبقه‌ای را نشان می‌دهد که روی پیشانی‌اش خورده: شهرداری سیاهکل ۴۴۳۱۶‌ـ‌۱۷۶۳۹. بنا در میدان اصلی سیاهکل قرار دارد. در همین بناست که حادثه به اوج می‌رسد. «رئیس پاسگاه با هادی بنده خدا لنگرودی به سمت لاهیجان رفته بود تا او را به هنگ تحویل بده. اما این‌ها نمی‌دونستند. به پاسگاه حمله می‌کنند و آقای رحمت‌پور، معاونش رو می‌کشند. اکبر وحدتی هم اون جا تیر می‌خوره. اکبر وحدتی یکی از بزرگان منطقه لیش بود. پدر ناصر وحدتی خواننده. کدخدای محل بود، آن روز هم رفته بوده پاسگاه تا بفهمه چه خبره که توی این درگیری کشته می‌شه.»

بنا با نمای قهوه‌ای روشن هنوز از حادثه آن روز رنگ‌پریده است. هنوز در جانش صدای شلیک چند گلوله شنیده می‌شود، صداهایی که باعث شد دو سال بعد دیگر این بنا پاسگاه نباشد و تبدیل به مخروبه شود. عمارتی که دیگر تنها یک بنای معمولی نیست، حکایت یک روز درگیری و سال‌های سال ماجرا پشت ماجرا برای اهالی سیاهکل است. مردی که کنار پاسگاه ایستاده، می‌گوید: «اینجا بیش از ۷۰ سال عمر کرده.» عمیق می‌شود در خاطراتش. حادثه در اتاق‌های بالای همین بنای ۳۰۰ متری جرقه می‌خورد. بنایی که چهار، پنج اتاق در بالا و دو اتاق مجزا در پایین دارد با درهایی که به بیرون باز می‌شوند. «پاسگاه هنوز هیچ تغییری نکرده، اون موقع هم همین‌طوری بود، حالا هم همین‌طوره.» مرد دیگری که همراه اوست می‌گوید، بعد نگاه می‌کند به رفیقش: «این پاسگاه، مالک شخصی داره. مالک هم چند سالی است که دو تا اتاق پایین را اجاره داده. ژاندارمری هم قبلا اینجا را اجاره کرده بود.» اتاق‌های پایین پاسگاه حالا دیگر مغازه شده‌اند؛ بقالی. در اصلی که از آنجا پله می‌خورد به طبقه بالا با قفل بزرگی مسدود شده. شیشه یکی از پنجره‌های بالا هم شکسته. از جرز دیوارهای مرطوبش هم علف‌های هرز بیرون زده.

مردی که دارد از کنار پاسگاه رد می‌شود، با دو تا مرد دیگر سلام علیک می‌کند، وقتی می‌فهمد که درباره پاسگاه حرف می‌زنیم، می‌گوید: «تا ۲ یا ۳ سال بعد از آن روز، اینجا هنوز پاسگاه بود. بعد از سال ۵۱ بود که پاسگاه رو بردن میدان شهرداری. اینجا هم یه جورهایی پلمب شد. بدون استفاده افتاد. چند وقت پیش شنیدیم که مالکش می‌خواد اینجا را بفروشه.»

همین‌طور تعداد محلی‌ها در نزدیکی پاسگاه زیاد می‌شود و بحث داغ و داغ‌تر. «ما اصلا یادمون نمیاد اون موقع‌ها اصلا چی شد.» یکی از چند مرد جوانی که کنار پاسگاه جمع شده‌اند می‌گوید و دو نفر دیگر هم با تکان دادن سر‌هایشان و یک نیش لبخند گوشه لبشان او را تایید می‌کنند.

اما یک مرد لاغر از وسط جمع جوان‌ها به مردی آن طرف خیابان اشاره می‌کند: «می‌خواهید برید از اون آقا بپرسید، یه چیزهایی یادش میاد. اون موقع‌ها، ۱۳، ۱۴ سالش بوده فکر کنم، همیشه یه چیزهایی تعریف می‌کنه.»

مرد آن طرف خیابان اما اصرار می‌کند که نامش در جایی ثبت نشود تا حرف بزند، قول را که گرفت، پرت می‌شود به گذشته: «غروب ساعت ۵ بود. زمستان‌ها هم که معمولا زود‌تر غروب میشه. آن‌ها با یک مینی‌بوس کوچک اومدن همین جا (به روبه‌روی پاسگاه اشاره می‌کند)، ۱۰، ۱۲ نفری بودن. مینی‌بوس ‌آن‌ها فورد آلمانی بود. رفتند طبقه دوم پاسگاه، بعد یهو تیراندازی شد. اول بین مردم چو پیچید که بازرس اومده. بعد گفتن سه نفر کشته شده. یکی آقای وحدتی و دومی معاون پاسگاه. گفتن رئیس پاسگاه هم کشته شده. تقریبا یک ربع، ۲۰ دقیقه کل این اتفاق طول کشید. بعد از پاسگاه بیرون اومدن، خواستن برن که دیدن ماشینشون خراب شده و نمی‌تونند حرکت کنن. مردم مینی‌بوس را هل دادن. محلی‌ها نمی‌دونستن این‌ها چه کسایی هستن. ما هم دم در مدرسه ایستاده بودیم و نگاه می‌کردیم. یکیشون به من گفت بیا کمک کن. اما من از ترس فرار کردم. ۱۶ سالم بود. نرفتم. الان سال‌ها گذشته قیافه‌اش یادم نمیاد. از دور دیدمش.» بعد اشاره می‌کند به مغازه بقالی طبقه اول پاسگاه: «این اتاقی که الان مغازه شده حوزه وظیفه ما بود. از اینجا تقسیم می‌شدیم.»

مدرسه‌ای که این مرد از آن صحبت می‌کند، هنوز سر پاست. مدرسه‌ای که بار‌ها کسانی که خاطراتی درباره روز حادثه سیاهکل نوشتند، از آن یاد کرده‌اند. مدرسه فاصله کمی تا پاسگاه دارد. آن روز‌ها نام این مدرسه «شهرام» بود. یکی از محلی‌ها می‌گوید: «بعد از انقلاب اینجا شد مدرسه‌ دخترانه‌ای به اسم محبوبه متحدین، حالا اسمش فاطمیه است.» بیشتر بچه‌هایی که آن روز در مدرسه بودند، صدای تیراندازی در پاسگاه را شنیده‌اند.

حالا صحبت کردن با مردم در میدان سیاهکل ثابت می‌کند که بیشتر مردم سیاهکل یا دیده‌اند یا برایشان تعریف کرده‌اند که چگونه این جوان‌ها سراسیمه از پاسگاه آمدند بیرون، سوار مینی‌بوس خرابی شدند که مردم محله برای اینکه راه بیافتد، آن را هل دادند و بعد چریک‌ها با‌‌ همان مینی‌بوس به سمت جنگل فرار کردند،‌‌ همان جنگلی که بعد‌ها نامش در ادبیات چریک‌ها شد جنگل سیاه.


در بن‌بست جنگل

روزی که از شبخوسلات شروع شد، در دل روستاهای دیگر سیاهکل به شب می‌رسد، شبی جهنمی برای چریک‌های فراری. «این‌ها بعد از اینکه از پاسگاه بیرون اومدن، یک مسافتی را گویا با مینی‌بوس رفتن، تا اینکه مینی‌بوس دوباره خراب میشه. برای همین رهاش می‌کنن و در روستاهای اطراف سیاهکل، پخش میشن.» پیرمرد نشسته در قهوه‌خانه این‌ها را می‌گوید، جلویش استکان چای پررنگی است. سماوری آن سوی قهوه‌خانه قل قل می‌کند.

در همین زمان است که خبر به شهر و شاه می‌رسد. جوان‌ها، نزدیک ۱۲ کیلومتر از پاسگاه فاصله گرفته بودند. در آن سرمای استخوان‌سوز، هیچ پناهی وجود نداشت. «آن‌ها بعدش به یکی از روستا‌ها پناه می‌برند. معلوم نیست کدام روستا. شاید روستای لونک، سیاهکل کم روستا نداره. به خانه یکی از روستاهایی‌ها پناه می‌برند.» پیرمرد تنها همین‌ها را به یاد دارد.

یکی دیگر از مردهایی که در قهوه‌خانه نشسته و جوان‌تر از بقیه است، می‌گوید که از پدرش شنیده: «آن‌ها به جنگل‌های کاکوه متواری شدند. این‌ها جنگل را که خیلی خوب نمی‌شناختند. بعد به خانه یه روستایی پناه می‌برند. دیگر خیلی خبری ندارم. فقط شنیدم که درگیری میشه.»

همان شب، آسمان سیاهکل پر از هلی‌کوپتر‌ می‌شود؛ پاسخ پیامی که سیم‌های تلگراف به شهر و شاه رسانده بود! خاطره‌ای که هنوز ترس به جان جنگل می‌اندازد و بسیاری از سیاهکلی‌ها این طور نقلش می‌کنند. «تا چند مدت همین‌طور هلی‌کوپتر‌ها می‌آمدن و می‌رفتن، اینجا خیلی امنیتی شده بود.» پیرمرد، این را که می‌گوید، آخرین جرعه چایش را سر می‌کشد. رد پای ترس از ژاندارم‌ها هنوز در تن روستا‌ها باقی مانده و این را می‌شود از حرکت عصبی عضلات صورتشان وقتی که از این ماجرا حرف می‌زنند، فهمید. همین درگیری یک روزه، زندگی آن‌ها را به ناگاه دچار شوک کرد.

حادثه در اینجا یعنی در ۱۲ کیلومتری سیاهکل، در میان انبوه درختان سیاه که از دور شبیه موهای میرزا کوچک‌خان جنگلی است، به بن‌بست می‌رسد. در جنگل تیره با هزاران شاخه انبوه چه گذشت؟ از اینجا به بعد را دیگر کسی نمی‌داند.

فقط شاعرانند که آواز جغدهای سیاهکل در آن شب را این‌گونه تعبیر می‌کنند: «پلنگ زخمی می‌میره». مهدی اسحقی و محمدرحیم سماعی، دو چریکی بودند که در اول اسفند در درگیری‌ها کشته شدند. علی‌اکبر صفایی فراهانی٬ احمد فرهودی٬ محمدعلی محدث قندچی٬ ناصر سیف دلیل صفایی٬ هادی بنده خدا لنگرودی٬ شعاع‌الدین مشیدی٬ اسکندر رحیمی٬ غفور حسن‌پور اصیل٬ محمدهادی فاضلی٬ عباس دانش بهزادی٬ هوشنگ نیری٬ جلیل انفرادی و اسماعیل معینی عراقی در ۲۶ اسفند تیرباران شدند. در این میان اما حمید اشرف زنده می‌ماند. او رابط چریک‌های شهر و جنگل بوده. ساواک تنها چیزی که از او به دست آورد فقط اسم مستعارش عباس بود. شاید چون او در میان راه پر پیچ و خم جنگل گیر نیفتاده بود، توانست از چنگال مرگ رهایی پیدا کند. مرد بومی شاید درست می‌گفت «متاسفانه، آن‌ها راه‌ها را نمی‌دونستند، به بن‌بست خوردند. فکر کنم برای همین هم بود که شکست خوردند، اگر...».

توضیح : این گزارش به مناسبت چهل و سومین سالگرد واقعه سیاهکل تهیه شده است.