۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

حتی جنازه‌اش را هم ندیدیم


 
فاطمه علی‌اصغر
تاریخ ایرانی: یک ربع بعد از اینکه ما به یکی از دفاتر پستی لاهیجان رسیدیم، مرد سپید مویی با بارانی مشکی وارد شد؛ سیروس نیری، برادر بزرگ هوشنگ نیری که به خاطر حضور در واقعه سیاهکل، ۲۶ اسفند ۱۳۴۹ تیرباران شد. او تا به حال از اتفاقات سیاهکل و نقش برادرش در آن، لب به سخن نگشوده اما این بار، به سختی حاضر شده بود پس از ۴۳ سال، سکوت خود را بشکند.

گفت‌وگوی ما روی صندلی‌های پلاستیکی آبی رنگ محل کارش آغاز شد. نقطه شروع‌‌ همان روز واقعه سیاهکل یعنی ۱۹ بهمن ۴۳ سال پیش بود. نیری پیش از اینکه به روز رخ دادن واقعه سیاهکل بازگردد، باز هم تکرار کرد که تمایلی به صحبت در این باره ندارد، چرا که به گفته خودش، هر چه در گذشته بوده، دیگر تمام شده و دوست ندارد درباره آن حرفی بزند. با این همه، او آمده بود و سرانجام نیز لب به سخن گشود: «ما خانواده پرجمعیتی بودیم؛ ۹ برادر و خواهر. من برادر بزرگ خانواده بودم و هوشنگ، برادر کوچکم، یعنی سومین پسر خانواده.»

از او پرسیدیم که در آن روز‌ها، در جریان فعالیت‌های سیاسی برادرش بوده و می‌دانسته چه خط و مشی‌ای داشته است: «اصلا در جریان کارهای سیاسی او نبودیم. برادرم سن و سالی نداشت، تازه رفته بود سپاه دانش. خیلی در مورد کارهایی که انجام می‌داد صحبت نمی‌کرد.» آنچنان که بسیاری از چریک‌های آن روزگار، از فعالیت‌های سیاسی خود به دلایل مختلف سخن نمی‌گفتند.

در آن زمان نیری تازه در اداره گمرک استخدام شده بود: «سال ۴۸ من داشتم دوره می‌دیدم، تازه به استخدام اداره گمرک درآمده بودم. یادم می‌آید که‌‌ همان زمان‌ها یکی از همین بچه‌ها آمد و کیفی را به من سپرد اما من قبول نکردم. آن موقع هنوز کسی به فکر کارهای سیاسی نبود، جز عده محدودی... من هم هیچ وقت وارد امور سیاسی نشدم...»

آن‌طور که خودش می‌گفت، اطلاعاتش در مورد ۱۹ بهمن، یعنی روزی که برادرش همراه چریک‌ها به پاسگاه ژاندارمری حمله کردند، تنها محدود به شنیده‌هاست: «آن موقع من اصلا اطلاعاتی در مورد آن‌ها نداشتم... درست نمی‌دانم که چه اتفاقی افتاد... حتی آن چیزی‌هایی را هم که می‌دانم از دیگران شنیده‌ام و بس...» اما او از چریک‌های واقعه سیاهکل، هادی بنده خدا لنگرودی را به خاطر آورد: «تنها می‌دانستم که هوشنگ با هادی بنده خدا لنگرودی دوست بودند... هر دو متولد سال ۱۳۲۸ و آن موقع ۲۱ سالشان بود.»

اطلاعات سیروس نیری نه تنها به خاطر برادرش، هوشنگ نیری، بلکه به خاطر پسرعمویش، ایرج نیری نیز بسیار مهم است چرا که ایرج، معلم روستای شبخوسلات و با چریک‌های جنگل در ارتباط بوده است. اما او درباره ارتباط هوشنگ با ایرج نیری تنها به ذکر همین چند جمله بسنده کرد: «ایرج پیش از هوشنگ ضد شاه بود اما من خیلی در جریان نبودم که چه اتفاقاتی بینشان افتاد و چطور شد که با هم رفتند به شبخوسلات.» و از اینجا به بعد سیروس نیری تنها از شنیده‌هایش گفت: «من در مورد رفتن آن‌ها به روستای شبخوسلات و ماجرای حمله‌شان به پاسگاه اطلاعاتی نداشتم، از اخبار و این طرف و آن طرف می‌شنیدم که برادرم تیر خورده و آن‌ها به روستایی‌ها پناه برده‌اند و بعد هم جریان روستای محل درگیریشان که فکر می‌کنم "گمل" بود، پیش آمد... همانجا که روستاییان دست‌هایشان را می‌بندند و تحویلشان می‌دهند.»

نیری گفت که از آن روز‌ها، روایت‌های جداگانه و متفاوتی برایش تعریف کرده‌اند که آخرین آن‌ها روز تیرباران برادرش بوده است: «آخر بهمن از طریق رادیو و تلویزیون فهمیدیم که می‌خواهند او را بکشند... پسرعمویم هم حکم حبس ابد گرفت اما زمان انقلاب آزاد شد و حالا هم در آلمان است. این ارتباط فامیلی اما به‌‌ همان روز‌ها ختم شد.» سیروس نیری گفت که دیگر از ایرج خبری ندارد و تنها می‌داند که او در آلمان زندگی می‌کند بی‌آنکه تلفنی از او داشته باشد.

مرد سفید موی سرانجام از خانواده نیری به روایت برادرش بازگشت: «هوشنگ پسر خوبی بود، خیلی به مردم فکر می‌کرد، دلسوز بود اما ما حتی جنازه‌اش را ندیدیم.» سال‌های بعد از مرگ برادر، برای سیروس سال‌های سختی بود: «بعد از کشته شدن برادرم، فشار روی خانواده ما خیلی زیاد بود. یک سال اول که اصلا کسی از فامیل و دوست و آشنا به خانه ما رفت‌و‌آمد نمی‌کرد... شاید چون ما خودمان خانواده پرجمعیتی بودیم، خیلی این تنهایی را احساس نکردیم اما کسی به خانه‌مان نمی‌آمد... تازه بعد از یک سال بود که کمی رفت‌وآمد‌ها شروع شد. هنوز یادم هست خواهرم که آن زمان معلم بود، بعد از مرگ هوشنگ، از مدرسه اخراج شد.» در خانه بی‌مهمان نیری‌ها را آن روزگار فقط یک خانواده به صدا درمی‌آورد؛ حسن‌پور: «در آن سال‌ها ما تنها خانواده حسن‌پور را می‌شناختیم... آن‌ها هم دو تا برادر را از دست داده بودند.»

نیری از پدر و مادرش هم صحبت کرد؛ پیرمرد و پیرزنی که هرگز مرگ فرزندشان را فراموش نکردند: «پذیرفتن مرگ هوشنگ برای ما راحت‌تر بود اما برای پدر و مادرم هرگز عادی نشد... مادرم تا آخر عمرش برای برادرم ناراحت بود.» سال‌های بعد از مرگ هوشنگ هم فراز و نشیب فراوان داشته: «چریک‌ها می‌آمدند و به مادرم سر می‌زدند. چند سال بعد از آن ماجرا، همه به ما احترام می‌گذاشتند و از شهرهای مختلف می‌آمدند و با ما دیدار می‌کردند.»


هنوز سؤال‌های بی‌پاسخ بسیار بود اما مرد سپید موی مدام به ساعتش نگاه می‌کرد طوری که به نظر می‌آمد مایل است این گفت‌وگو زود‌تر پایان بگیرد و سرانجام با لحنی آرام، این دیدار کوتاه را با این جمله خاتمه داد و از دفتر پستی بیرون رفت: «دیگر سؤال کردن بس است.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر